salam

این وبلاگ برای گسترش فرهنگ گفتگو بنیان نهاده می شود

salam

این وبلاگ برای گسترش فرهنگ گفتگو بنیان نهاده می شود

مکتب عشق 42

آنان که موحدند اساس شناخت خود را از هستی، اعتقاد به غیب و ایمان به غیب و سپس یقین به غیب قرار می‌دهند. حصول قطعی غیب در اعتقاد، قلب و عمل انسان، محتاج درک عقلی، طهارت نفس و تداوم عمل صالح است. به سخن دیگر، شناخت وحدانیت حق تعالی دو مجرای پیوسته عقلی و قلبی دارد. به اندازه‌ای که عقل روابط علت و معلولی پدیده‌های هستی را کشف کرده و متوجه شود، محدود بودن، وابسته بودن و عبودیت انسان را به اثبات می‌رساند.

در انتهای این روند، ضعف آدمی متجلی می‌گردد. اگرچه انسان اختیار دارد و از طریق مجاری عقلی و غریزی انتخابگر است، درنهایت در یک مستطیل بزرگ هستی سیر می‌کند. بنابراین، عقل در عین اینکه به انسان قدرت صانع بودن می‌دهد، ضعف، زوال و وابستگی او را نیز به نمایش می‌گذارد و چه‌بسا بدون ورودیهای اولیه عقلی، درک حق تعالی و ورود در دامنه‌های ماوراء‌الطبیعه، بلوغ و تداوم پیدا نکند. ورودیهای عقلی از هستی، عظمت هندسه خلقت را به تصویر می‌کشد و او که طهارت نفس داشته باشد و کمتر لکه‌های سیاه، قلب او را پوشانیده باشد، از رودخانه عقل به اقیانوس عشق می‌رسد:( دکتر محمود سریع القلم ؛عشق و سیاست )

مکتب عشق 41

 به بهشت نمی روم اگر مادرم آنجا نباشد ( حسین پناهی )

مکتب عشق ۴۰

گفت ما را هفت وادی در ره استچون گذشتی هفت وادی، درگه است
هست وادی طلب آغاز کاروادی عشق است از آن پس، بی کنار
پس سیم وادی است آن معرفتپس چهارم وادی استغنا صفت
هست پنجم وادی توحید پاکپس ششم وادی حیرت صعب‌ناک
هفتمین، وادی فقر است و فنابعد از این روی روش نبود تو را
در کشش افتی، روش گم گرددتگر بود یک قطره قلزم گرددت

وادی اول: طلب

چون فرو آیی به وادی طلبپیشت آید هر زمانی صد تعب
چون نماند هیچ معلومت به دستدل بباید پاک کرد از هرچ هست
چون دل تو پاک گردد از صفاتتافتن گیرد ز حضرت نور ذات
چون شود آن نور بر دل آشکاردر دل تو یک طلب گردد هزار

وادی دوم: عشق

بعد ازین، وادی عشق آید پدیدغرق آتش شد، کسی کانجا رسید
کس درین وادی بجز آتش مبادوانک آتش نیست، عیشش خوش مباد
عاشق آن باشد که چون آتش بودگرم‌رو، سوزنده و سرکش بود
گر ترا آن چشم غیبی باز شدبا تو ذرات جهان هم‌راز شد
ور به چشم عقل بگشایی نظرعشق را هرگز نبینی پا و سر
مرد کارافتاده باید عشق رامردم آزاده باید عشق را

وادی سوم: معرفت

بعد از آن بنمایدت پیش نظرمعرفت را وادیی بی پا و سر
سیر هر کس تا کمال وی بودقرب هر کس حسب حال وی بود
معرفت زینجا تفاوت یافت‌ستاین یکی محراب و آن بت یافت‌ست
چون بتابد آفتاب معرفتاز سپهر این ره عالی‌صفت
هر یکی بینا شود بر قدر خویشبازیابد در حقیقت صدر خویش

وادی چهارم: استغنا

بعد ازین، وادی استغنا بودنه درو دعوی و نه معنی بود
هفت دریا، یک شمر اینجا بودهفت اخگر، یک شرر اینجا بود
هشت جنت، نیز اینجا مرده‌ای‌ستهفت دوزخ، همچو یخ افسرده‌ای‌ست
هست موری را هم اینجا ای عجبهر نفس صد پیل اجری بی سبب
تا کلاغی را شود پر حوصلهکس نماند زنده، در صد قافله
گر درین دریا هزاران جان فتادشبنمی در بحر بی‌پایان فتاد[۲]

وادی پنجم: توحید

بعد از این وادی توحید آیدتمنزل تفرید و تجرید آیدت
رویها چون زین بیابان درکنندجمله سر از یک گریبان برکنند
گر بسی بینی عدد، گر اندکیآن یکی باشد درین ره در یکی
چون بسی باشد یک اندر یک مدامآن یک اندر یک، یکی باشد تمام
نیست آن یک کان احد آید ترازان یکی کان در عدد آید ترا
چون برون ست از احد وین از عدداز ازل قطع نظر کن وز ابد
چون ازل گم شد، ابد هم جاودانهر دو را کس هیچ ماند در میان
چون همه هیچی بود هیچ این همهکی بود دو اصل جز پیچ این همه

وادی ششم: حیرت

بعد ازین وادی حیرت آیدتکار دایم درد و حسرت آیدت
مرد حیران چون رسد این جایگاهدر تحیر مانده و گم کرده راه
هرچه زد توحید بر جانش رقمجمله گم گردد ازو گم نیز هم
گر بدو گویند: مستی یا نه‌ای؟نیستی گویی که هستی یا نه‌ای
در میانی؟ یا برونی از میان؟بر کناری؟ یا نهانی؟ یا عیان؟
فانیی؟ یا باقیی؟ یا هر دویی؟یا نهٔ هر دو توی یا نه توی
گوید اصلا می‌ندانم چیز منوان ندانم هم، ندانم نیز من
عاشقم، اما، ندانم بر کیمنه مسلمانم، نه کافر، پس چیم؟
لیکن از عشقم ندارم آگهیهم دلی پرعشق دارم، هم تهی

وادی هفتم: فقر و فنا

بعد ازین وادی فقرست و فناکی بود اینجا سخن گفتن روا؟
صد هزاران سایهٔ جاوید، توگم شده بینی ز یک خورشید، تو
هر دو عالم نقش آن دریاست بسهرکه گوید نیست این سوداست بس
هرکه در دریای کل گم‌بوده شددایما گم‌بودهٔ آسوده شد
گم شدن اول قدم، زین پس چه بود؟لاجرم دیگر قدم را کس نبود
عود و هیزم چون به آتش در شوندهر دو بر یک جای خاکستر شودند
این به صورت هر دو یکسان باشدتدر صفت فرق فراوان باشدت
گر، پلیدی گم شود در بحر کلدر صفات خود فروماند به ذل
لیک اگر، پاکی درین دریا بوداو چو نبود در میان زیبا بود
نبود او و او بود، چون باشد این؟از خیال عقل بیرون باشد این

مکتب عشق 39/ روز عشاق

هر جا که باشی و در حال که باشی جهد کن تا محب باشی و عاشق باشی و چون ملکه شود همیشه محب باشی در هر زمان . ( روح مجرد ،ص 446)  

مکتب عشق 38

چو مادر نباشد تن من مباد 

مکتب عشق 37

قانع به خیالی ز تو بودیم چو حافظ         یارب چه گدا همت و بیگانه نهادیم 

مکتب عشق 36

اسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است      با دوستان مروت با دشمنان مدارا

مکتب عشق 34/

       مبوس جز لب ساقی و جام می حافظ      که دست زهدفروشان خطاست بوسیدن 


      نام من رفته است روزی بر لب جانان به سهو     اهل دل را بوی جان می آید از نامم هنوز

       در ازل داده است ما را ساقی لعل لبت            جرعه جامی که من مدهوش ان جامم هنوز 

      

مکتب عشق 33 / یادمان مظلومیت و معصومیت و غربت انسان

مانند غمزه ی باران نجیب بود                           چون کوه بود ومقاوم،عجیب بود

من ریشه ام زریشه ی اوجان گرفته بود               

بعد ازخدای ، به من او قریب بود

وقتی دلم تا شب باران رسیده بود                                    

     او مرهمی برای دلم،اوطبیب بود

سجاده اش عطرخوشی داشت ، یادآن                  

     گویی  پرازشکوفه ی نارنج وسیب بود

او مادرم، مادرخوبم، خدای من                          

   او که برای من،آیه ی امن یجیب بود

وقتی که رفت این دل من بس غریب ماند                                           مثل خودش که مثل غریبی، غریب بود

مکتب عشق 32

در اینجا همه کنسرت ها تنها آهنگ عشق می نوازند و همه بازرگانان تنها  کالا ی عشق دادو ستد می کنند  و همه شبکه ها ی تلویزیونی و ماهواره ای اعم از درون مرزی و برون مرزی و اعم از  ملی و استانی  سیمای عشقند  و گوش ها جز عشق نمی شنوند و چشم ها جز عشق نمی بیننند و از آسمان تنها باران عشق می بارد و از زمین تنها عشق می روید و دولت ها همه دولت عشقند (دولت ان باشد که بی خون دل آید به کنار )  و ملت ها همه ملت عشقند- ملت عشق از همه دینها جداست عاشقان را ملت و مذهب خداست ..و  همه پوشش عشق بر تن دارند و بر گرد کعبه عشق طواف می کنند در محراب عشق از خون جگر طهارت می کنند و نماز عشق اقامه می کنند و خاک میکده ی عشق را زیارت می کنند ..و تنها در این سرزمین است که "انسان " معنا می شود و عشق مبنا -طفیل هستی عشقند آدمی و پری . پزشکان طبیب عشقند - طبیب عشق مسیحا دم است و مشفق لیک چو درد در تو نبیند چه را دوا بکند - و آموزگاران جز عشق درس دیگری ندارند و در کتاب ها جز عشق چیزی نمی نویسند و مترجمان جز عشق ترجمه نمی کنند و مشق شب دانش اموزان تنها مشق عشق است و سربازان سربازی در راه عشق را می اموزند و فرماندهان  در پادگان عشق درجات عشق را در سلسه مراتب فرماندهی تجربه می کنند  و در دانشکده های فنی و مهندسی فن عشق تدریس می شود -عشق می ورزم و امید که این فن شریف چو هنرهای دگر موجب حرمان نشود - دادگاه ها تنها به دعاوی عاشقان رسیدگی می کنند و تنها بر اساس قانون عشق داوری می کنند مدیران عاشقانه مدیریت می کنند و مردان و زنان و کودکان نه مردسالار و زن سالار و کودک سالار که همه عشق سالارند     واعظان پندشان همه عشق است و الامر یومئذ لله  ،خانه ها همه خانه عشقند و کارخانه ها تنها عشق را فراوری می کنند و صادرات و واردات همه عشقند که در گمرگ عشق بی درنگ ترخیص می شوند ..و سرزمین عشق فقط هفت شهر دارد و یک کوه به نام قاف و البته سی مرغ وآغاز و انجام همه کس و همه چیز عشق است و همه راه ها به عشق ختم می شود

مکتب عشق 31

 

حالیا مصلحت وقت در آن می‌بینم

که کشم رخت به میخانه و خوش بنشینم

جام می گیرم و از اهل ریا دور شوم

یعنی از اهل جهان پاکدلی بگزینم

جز صراحی و کتابم نبود یار و ندیم

تا حریفان دغا را به جهان کم بینم

سر به آزادگی از خلق برآرم چون سرو

گر دهد دست که دامن ز جهان درچینم

بس که در خرقه آلوده زدم لاف صلاح

شرمسار از رخ ساقی و می رنگینم

سینه تنگ من و بار غم او هیهات

مرد این بار گران نیست دل مسکینم

من اگر رند خراباتم و گر زاهد شهر

این متاعم که همی‌بینی و کمتر زینم

بنده آصف عهدم دلم از راه مبر

که اگر دم زنم از چرخ بخواهد کینم

بر دلم گرد ستم‌هاست خدایا مپسند

که مکدر شود آیینه مهرآیینم

مکتب عشق ۳۰

بازآمدم بازآمدم از پیش آن یار آمدم

در من نگر در من نگر بهر تو غمخوار آمدم

شاد آمدم شاد آمدم از جمله آزاد آمدم

چندین هزاران سال شد تا من به گفتار آمدم

آن جا روم آن جا روم بالا بدم بالا روم

بازم رهان بازم رهان کاین جا به زنهار آمدم

من مرغ لاهوتی بدم دیدی که ناسوتی شدم

دامش ندیدم ناگهان در وی گرفتار آمدم

من نور پاکم ای پسر نه مشت خاکم مختصر

آخر صدف من نیستم من در شهوار آمدم

ما را به چشم سر مبین ما را به چشم سر ببین

آن جا بیا ما را ببین کان جا سبکبار آمدم

از چار مادر برترم وز هفت آبا نیز هم

من گوهر کانی بدم کاین جا به دیدار آمدم

یارم به بازار آمده‌ست چالاک و هشیار آمده‌ست

ور نه به بازارم چه کار وی را طلبکار آمدم

ای شمس تبریزی نظر در کل عالم کی کنی

کاندر بیابان فنا جان و دل افگار آمدم

مکتب عشق 29 (پاییز بهار عارفان )

آغاز فصل پاییز ،بهار عارفان بر همه اهالی کوی دلدادگی و شور و شیدایی فرخنده باد .

مکتب عشق 28

این خرقه که من دارم در رهن شراب اولی

وین دفتر بی معنی غرق می ناب اولی

چون مصلحت اندیشی دور است ز درویشی

هم سینه پر آتش به، هم دیده پرآب اولی

من حال دل زاهد با خلق نخواهم گفت

کاین قصه اگر گویم با چنگ و رباب اولی

تا بی سر و پا باشد اوضاع فلک زین دست

در سر هوس ساقی، در دست شراب اولی

مکتب عشق 27

تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود

سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود

حلقه پیر مغان از ازلم در گوش است

بر همانیم که بودیم و همان خواهد بود

بر سر تربت ما چون گذری همت خواه

که زیارتگه رندان جهان خواهد بود

برو ای زاهد خودبین که ز چشم من و تو

راز این پرده نهان است و نهان خواهد بود

ترک عاشق کش من مست برون رفت امروز

تا دگر خون که از دیده روان خواهد بود

چشمم آن دم که ز شوق تو نهد سر به لحد

تا دم صبح قیامت نگران خواهد بود

بخت حافظ گر از این گونه مدد خواهد کرد

زلف معشوقه به دست دگران خواهد بود

 

مکتب عشق ۲۶

من خراباتیم از من سخن یار مخواه                             گنگم ازگنگ پریشان شده گفتار مخواه

من که با کوری ومهجوری خود سرگرمم                        از چنین کور تو بینایی ودیدار مخواه

چشم بیمار توبیمار نموده است مرا                             غیر هذیان سخنی از من بیمار مخواه

با قلندر منشین گر که نشستی هرگز                         حکمت وفلسفه وآیه و اخبار مخواه

مستم از باده ی عشق تو واز مست چنین                  پند مردان جهان دیده وهشیار مخواه

مکتب عشق ۲۵

من مات من العشق فقد مات شهیدا 

 

*** 

من عشق فعف  و کتم  حتی مات   مات شهیدا  

 

*** 

قال مولانا امیرالمومنین علی بن ابیطالب علیه السلام :

ان لله تعالی شرابا لاولیائه اذا شربوا ( منه ) سکروا و اذا سکروا طربوا ،  و اذا طربوا طابوا ، و اذا طابوا ذابوا ،  و اذا ذابوا خلصوا ، و اذا خلصوا طلبوا ، و اذا طلبوا وجدوا ، و اذا وجدوا وصلوا ، و اذا وصلوا اتصلوا ، و اذا اتصلوا لافرق بینهم و بین حبیبهم .

 

خداوند متعال را شرابی است مخصوص اولیا ئش که هر گاه از آن بنوشند ، مست گردند و وقتی مست گردند ، با نشاط  شوند و هرگاه با نشاط شوند ، پاکیزه گردند و هنگام پاکیزگی گداخته شوند و به وقت گداختگی خالص گردند و چون خالص شوند ، طالب  محبوب گردند و وقتی جوینده محبوب گردند ، می یابند و چون یافتند ، نائل شوند و پیوند خورند و هرگاه پیوند خورند ، فرقی بین ایشان و محبوبشان نیست .

 

جامع الاسرار کلمه نوزده کلمات مکنونه مرحوم فیض کاشانی

 
 

مکتب عشق ۲۴

مادرس سحر در ره میخانه نهادیم

محصول دعا در ره جانانه نهادیم
در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش
این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم
سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد
تا روی در این منزل ویرانه نهادیم
در دل ندهم ره پس از این مهر بتان را
مهر لب او بر در این خانه نهادیم
در خرقه از این بیش منافق نتوان بود
بنیاد از این شیوه رندانه نهادیم
چون می‌رود این کشتی سرگشته که آخر
جان در سر آن گوهر یک دانه نهادیم
المنه لله که چو ما بی‌دل و دین بود
آن را که لقب عاقل و فرزانه نهادیم 
قانع به خیالی ز تو بودیم چو حافظ
یا رب چه گداهمت و بیگانه نهادیم

مکتب عشق 23

آشنایان ره عشق در این بحر عمیق                    غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده


لطیفه ای است نهانی که عشق از آن(او) خیزد    که نام آن نه لعل لب و خط زنگاریست 


تحصیل عشق و رندی آسان نمود اول                  آخر بسوخت جانم در کسب این فضایل

مکتب عشق ۲۲

یا نور قبل کل نور  

 

به دور لاله قدح گیر و بی‌ریا می‌باشبه بوی گل نفسی همدم صبا می‌باش
نگویمت که همه ساله می پرستی کنسه ماه می خور و نه ماه پارسا می‌باش
چو پیر سالک عشقت به می حواله کندبنوش و منتظر رحمت خدا می‌باش
گرت هواست که چون جم به سر غیب رسیبیا و همدم جام جهان نما می‌باش
چو غنچه گر چه فروبستگیست کار جهانتو همچو باد بهاری گره گشا می‌باش
وفا مجوی ز کس ور سخن نمی‌شنویبه هرزه طالب سیمرغ و کیمیا می‌باش
مرید طاعت بیگانگان مشو حافظولی معاشر رندان پارسا می‌باش

مکتب عشق ۲۱

یا نور علی نور  

 

اگر رفیق شفیقی درست پیمان باشحریف خانه و گرمابه و گلستان باش
شکنج زلف پریشان به دست باد مدهمگو که خاطر عشاق گو پریشان باش
گرت هواست که با خضر همنشین باشینهان ز چشم سکندر چو آب حیوان باش
زبور عشق نوازی نه کار هر مرغیستبیا و نوگل این بلبل غزل خوان باش
طریق خدمت و آیین بندگی کردنخدای را که رها کن به ما و سلطان باش
دگر به صید حرم تیغ برمکش زنهارو از آن که با دل ما کرده‌ای پشیمان باش
تو شمع انجمنی یک زبان و یک دل شوخیال و کوشش پروانه بین و خندان باش
کمال دلبری و حسن در نظربازیستبه شیوه نظر از نادران دوران باش
خموش حافظ و از جور یار ناله مکنتو را که گفت که در روی خوب حیران باش

مکتب عشق ۲۰

 

بسم الله نور النور  

 

درد عشقی کشیده‌ام که مپرسزهر هجری چشیده‌ام که مپرس
گشته‌ام در جهان و آخر کاردلبری برگزیده‌ام که مپرس
آن چنان در هوای خاک درشمی‌رود آب دیده‌ام که مپرس
من به گوش خود از دهانش دوشسخنانی شنیده‌ام که مپرس
سوی من لب چه می‌گزی که مگویلب لعلی گزیده‌ام که مپرس
بی تو در کلبه گدایی خویشرنج‌هایی کشیده‌ام که مپرس
همچو حافظ غریب در ره عشقبه مقامی رسیده‌ام که مپرس

مکتب عشق 19

یا نور

زندگی آدمی در منزلگاه های بین کثرت و وحدت ،حقیقت و اعتبار ، هستی و نیستی ، و در یک سخن بین محسوس و معقول [ماده و معنا ، ماده و یاد ]  در نوسان است 

و معقول همان معشوق است که

کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست       آنقدر هست که بانگ جرسی می اید 


****

هنر آدمی است که بکوشد "او " را در هر آن و در هر جا و همه جا و در هر حال و در هر مقام پاس دارد و بلکه در مَقام ،مُقام گزیند : فی مقعد صدق عند  ملیک مقتدر

وشرط رسیدن به این مقام و مأوی گزیدن در دژ "او "[کلمه لااله الاالله حصنی ] ،ان است که انقدر نفس و روح خویش را با حضور اندیشمندانه و اندیشه حضور در لحظه های زندگی و در عین گرفتاری و اشتغال ها صیقل دهد که مصداق این سخن خدا گردد که فرمود : رجال لاتلهیهم تجاره و لا بیع عن ذکر الله ...و در زمره ی انسان هایی در آید که حتی اگر به زیرزمین هم بروند او را می یابند چون شنیده اند و دریافته اند : لوهبطتم الی الارض السفلی لهبطتم علی الله 


****

کوشش انسان نیازمند کشش اوست و کشش حق نیز بی کوشش خلق ،انسان را  پرواز نمی دهد

برای پرواز در اوج آسمان پرستاره ی بندگی ،بایسته و شایسته است که بکوشیم نسیم رهایی حق را که بی دریغ در ژرفای جان ما وزان است دریابیم و موانع درونی وزش این رایحه جانبخش را که جز پندار های برامده از پدیدارها و رخدادهای تلخ و شیرین جهان محسوس و گذرا چیزی نیست برطرف سازیم  و بر چارسوی جهان چهار تکبیر زنیم و در کنار او بنشینیم و باشیم و بمانیم و بشنویم و ببوییم و ببوسیم : بوسیدن لب یار اول ز دست مگذار   کاخر ملول گردی از دست و لب گزیدن .انا جلیس من ذکرنی : من همنشین کسی هستم که یادمن نماید .


مکتب عشق 18

یکی از شاگردان مکتب اخلاقی و عرفانی عارف بی بدیل و موحد بی نظیر حاج سید میرزا علی اقای قاضی ،مرحوم حاج سید هاشم موسوی حداد می باشد که از قدیمی ترین تلامذۀ آن آیت الهی محسوب و از قدرتمندترین شاگردان وی در سلوک راه تجرید و درنوردیدن و پشت سرگذاشتن عالم ملک و ملکوت و نشئات تعین و ورود در عالم جبروت و لاهوت ،و اندکاک محض و فنای صرف در ذات احدیت حضرت حق می باشد. ( روح مجرد ، ص 22) .

مکتب عشق 17

الهی انچه از دنیا مرا نصیب است به کافران ده

و انچه از عقبی مرا نصیب است به مؤمنان ده

در این جهان ،یاد ونام تو مرا بس

و در آن جهان ، دیدار و سلام تو مرا بس


***

آن منزل که نه در  راه توست زندان است

و ان دل که نه در طلب توست ویران است

ساعتی با تو به دو گیتی ارزان است

و لحظه ای دیدار تو به صدجان رایگان است


                                                             ( الهی نامه ، خواجه عبدالله انصاری )

مکتب عشق 16

کس ندانست که منزلگله معشوق کجاست    انقدر هست که بانگ جرسی می آید