حاج ملا هادی سبزواری در شرح اسرار می فرماید : انها که از امور دنیا خفته اند و به حق بیدارند در حال مراقبه به کشف های صوری و معنوی می رسند .
در واقع افکاری دنیوی مردم و اندیشه در لذت ها و کامروایی های مادی مانع از وصول به مکاشفات معنوی می گردد و گلوی باطنی انسان بسته می شود و نمی تواند شراب ناب تجلیات حضرت حق را بنوشد .(منیر المعرفه ، ص 133)
انسان امروز ،ذهن و روان او اکنده از بیم و امیدها و انواع و اقسام دغدغه های معیشتی ،تحصیلی ،شغلی و اجتماعی و اقتصادی و خانوادگی و و ازمون ها و رقابت های ورزشی و سیاسی ....است .
مهمترین دغدغه ی پیامبر اسلام این است : ما عرفناک حق معرفتک و ما عبدناک حق عبودیتک خدایا تو را ان گونه که شایسته است نشناختیم و انگونه که شایسته است نپرستیدیم .
. مهمترین دغدغه ی امام علی این است : آه من قله الزاد و طول الطریق و بعدالسفر و عظیم المورد
آه از کمبود زاد و توشه ی سفر ، و درازی راه ، و دوری سفر و عظمت ان کس که در نهایت سفر خویش بر او وارد خواهیم شد.
و اینک پرسش : دغدغه ی اصلی شما چیست ؟؟
لقد خلقنا الانسان فی احسن تقویم ....ثم رددناه اسفل سافلین !!!
..
تا بعد ما ناگزیر شویم بگوییم : لقدظلمنا انفسنا فان لم تغفرلنا و ترحمنا لنکونن من الخاسرین
تو را ز کنگره ی عرش می زنند صفیر ندانمت که در این دامگه چه افتاده است
برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر وه که با خرمن مجنون دل افگار چه کرد
فاذا برق البصر و خسف القمر و جمع الشمس و القمر یقول الانسان این المفر
در آن روز حیران بماند بصر شود تیره و تار قرص قمر
شود جمع ما بین خورشید و ماه بپرسد بشر کو مفر و پناه
یکاد سنابرقه یذهب بالابصار : چنان برق می بارد از آسمان که ابصار حیران بماند ازآن (ترجمه ی منظوم اقای امید مجد )
ففروا الی الله و .... و تبتل الیه تبتیلا ...و الذین آمنوا اشد حبا لله
شب و روز یزدان خود یادکن بنای دل از ذکرش آباد کن (ترجمه ی شعری قران از اقای امید مجد)
مرا به رندى و عشق آن فضول عیب کند | که اعتراض بر اسرار علم غیب کند |
کمال سحر محبت ببین نه نقص گناه | که هر که بى هنر افتد نظر به عیب کند |
ز عطر حور بهشت آن نفس برآید بوى | که خاک میکده ء ما عبیر جیب کند |
چنان زند ره اسلام غمزه ء ساقى | که اجتناب ز صهبا مگر صهیب کند |
کلید گنج سعادت قبول اهل دلست | مباد آن که درین نکته شک و ریب کند |
شبان وادى ایمن گهى رسد به مراد | که چند سال به جان خدمت شعیب کند |
ز دیده خون بچکاند فسانه ء حافظ |
چو یاد وقت شباب و زمان شیب کند |
خدایا به ما توفیق قدردانی از نعمت "عشق" عنایت فرما
خدایا ما را از جنس عشق و صدق آفریدی توفیق مراقبت از این گوهر لطیف را عنایت فرما
الهی عشق ورزیدن را به من بیاموز ، خردورزی را خود خواهم آموخت
الهی جان ها را در جاری عشق شستشو ده
الهی گام ها را در طریقت عشق پایدار و استوار بدار
الهی گوش ها را به آواز عشق اشنا گردان
الهی دیده ها را به پرتو عشق روشن گردان
الهی پندارها را از خیال عشق اکنده ساز
الهی گنجینه های خرد را به نیروی عشق هویدا گردان
الهی عشق را ارز رایج داد و ستدها ی ما قرار ده تا از اسارت درهم و دینار و دلار و ریال و چند و چون گاه و گیتی رها شویم
الهی طعم آزادی عاشقانه و عشق آزادانه و خردورزی عاشقانه را به ذائقه ها بچشان
یک دهان خواهم به پهنای فلک تا بگویم شرح آن رشک ملک
سلام بر آموزگار عشق و عرفان ،بانوی صدق و صفا و معدن مهر ووفا ،کان رفق و مدارا و تندیس معصومیت و مظلومیت ...
عاشقم بر قهر و بر لطفش به جد ای عجب من عاشق این هر دو ضد
ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز کان سوخته را جان شد و آواز نیامد
این مدعیان در طلبش بی خبرانند انرا که خبر شد خبری بازنیامد
حضوری گر همی خواهی ازو غایب مشو حافظ متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و امهل ها
صوفی ابن الوقت باشد ای رفیق
شناسای حق ان کس است که :" یقارن وقته" ..و در خانه اگر کس است یک حرف بس است .
شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد | بنده طلعت آن باش که آنی دارد | |
شیوه حور و پری گر چه لطیف است ولی | خوبی آن است و لطافت که فلانی دارد | |
چشمه چشم مرا ای گل خندان دریاب | که به امید تو خوش آب روانی دارد | |
گوی خوبی که برد از تو که خورشید آن جا | نه سواریست که در دست عنانی دارد | |
دل نشان شد سخنم تا تو قبولش کردی | آری آری سخن عشق نشانی دارد | |
خم ابروی تو در صنعت تیراندازی | برده از دست هر آن کس که کمانی دارد | |
در ره عشق نشد کس به یقین محرم راز | هر کسی بر حسب فکر(فهم) گمانی دارد | |
با خرابات نشینان ز کرامات ملاف | هر سخن وقتی و هر نکته مکانی دارد | |
مرغ زیرک نزند در چمنش پرده سرای | هر بهاری که به دنباله خزانی دارد | |
مدعی گو لغز و نکته به حافظ مفروش | کلک ما نیز زبانی و بیانی دارد |
_______
آن : لحظه ،وقت در زبان اهل معرفت ....لحظه ی شوق انگیز وصل و طرب و بیخودی و محو ...
آمد بهار خرم و آمد رسول یار | مستیم و عاشقیم و خماریم و بیقرار | |
ای چشم و ای چراغ روان شو به سوی باغ | مگذار شاهدان چمن را در انتظار | |
اندر چمن ز غیب غریبان رسیدهاند | رو رو که قاعدست که القادم یزار | |
گل از پی قدوم تو در گلشن آمدست | خار از پی لقای تو گشتست خوش عذار | |
ای سرو گوش دار که سوسن به شرح تو | سر تا به سر زبان شد بر طرف جویبار | |
غنچه گره گره شد و لطفت گره گشاست | از تو شکفته گردد و بر تو کند نثار | |
گویی قیامتست که برکرد سر ز خاک | پوسیدگان بهمن و دی مردگان پار | |
تخمی که مرده بود کنون یافت زندگی | رازی که خاک داشت کنون گشت آشکار | |
شاخی که میوه داشت همینازد از نشاط | بیخی که آن نداشت خجل گشت و شرمسار | |
آخر چنین شوند درختان روح نیز | پیدا شود درخت نکوشاخ بختیار | |
لشکر کشیده شاه بهار و بساخت برگ | اسپر گرفته یاسمن و سبزه ذوالفقار | |
گویند سر بریم فلان را جو گندنا | آن را ببین معاینه در صنع کردگار | |
آری چو دررسد مدد نصرت خدا | نمرود را برآید از پشهای دمار |
بهار بود و تو بودی و عشق و امید تو رفتی ،بهار هم رفت و هر چه بود گذشت
بی باده بهار خوش نباشد گل بی رخ یار خوش نباشد