salam

این وبلاگ برای گسترش فرهنگ گفتگو بنیان نهاده می شود

salam

این وبلاگ برای گسترش فرهنگ گفتگو بنیان نهاده می شود

من ذهنی و ضمنی

؛من؛وجود ندارد و هنگامی که من وجود نداشت دیگر سخن گفتن از کاستی ها و فزونی هایش ُکامروایی ها و ناکامی هایش   فراز و فرودهایش خواسته هاو داشته ها و حسرت ها و بیم و امیدهایش و گذشته و اینده اش و تدبیر هایش و ضعف ها و قوت هایش و صواب و گناهش و در د و درمان و وصل و هجزان ... هم سالبه به انتفای موضوع است  این من ها و این مالکیت ها و تعلق ها گذرا هستند و فقط حق ثابت است و مانا و از همین روی فرمود: یثبت الله الذین امنوا بالقول الثابت فی الدنیا و الاخره ..خدا قلوب باورمندان را به قول ثابت در دنیا و عقبی تثبیت می کند .... 

و از همین روی فرمود : و تبتل الیه تبتیلا ..و فروا الی الله ... و ما عنکم ینفد و ما عندالله باق

همین من سرچشمه همه ناارامی ها و تنگ نظری ها و ستیزه ها و خودکم بینی ها و خودبزرگ بینی ها و نادانی ها و غفلت ها و افسادها و لغزش ها و ناهمسویی ها و ناگواری ها و تلخکامی ها و ناخرسندی ها و... 

از جمادی مردم و نامی شدم                      وز نما مردم به حیوان برزدم

مردم از حیوانی و آدم شدم                         پس چه ترسم کی ز مردن کم شدم

حمله‌ی دیگر بمیرم از بشر                          تا بر آرم از ملایک پر و سر

وز ملک هم بایدم جستن ز جو                    کل شیء هالک الا وجهه

بار دیگر از ملک قربان شوم                         آنچ اندر وهم ناید آن شوم

پس عدم گردم عدم چون ارغنون                 گویدم که انا الیه راجعون

در مکتب وحی

 

تضمین سعادت ابدی در عمل به نصایح امام صادق به امام کاظم علیهما السلام
وصیت امام صادق به امام کاظم علیهما السلام
تضمین سعادت ابدی در عمل به نصایح امام صادق به امام کاظم علیهما السلام

اى نور چشم، پسرم، وصیّت مرا به خاطرت بسپار، تا به سعادت زندگى کنى و به شهادت بمیرى!

اى نور چشم، پسرم، هر کس قناعت ورزد به آنچه براى او معیّن شده است بى نیاز مى‏گردد، و هر کس چشمان خود را بدوزد به آنچه در دست دگرى است از فقر و مسکنت مى‏میرد. و هر کس راضى نباشد به آنچه خداوند براى وى مقدّر نموده است خداوند را در حکمش متَّهم داشته است. و هر کس لغزش خودش را کوچک بشمارد لغزش غیرش را بزرگ مى‏شمارد.

اى نور چشم، پسرم، هر کس که پرده عصمت غیر را بدرد زشتیهاى خانه او دریده خواهد شد. و هر کس شمشیر ستم را از غلاف بکشد خودش به آن کشته مى‏گردد. و هر کس براى برادرش چاهى بکند خودش در آن سقوط مى‏نماید. و هر کس با سفیهان همکلام گردد حقیر مى‏شود. و هر کس با علماء بیامیزد صاحب وقار مى‏شود. و هر کس داخل شود در محلهاى زشت متَّهم مى‏گردد.

اى نور چشم، پسرکم، همیشه حق را بگو، به نفع تو باشد و یا به ضررت. و از نمّامى و سخن چینى بپرهیز، چرا که در دلهاى مردان تخم کینه مى‏کارد.

اى نور چشم، پسرکم، اگر جود کردن را خواستارى به معدنهاى جود روى آور!»منبع  :  امام شناسى ج 16 و 17 ص 506

در محضر خیام

یک چند به کودکی به استاد شدیم     یک چند ز استادی خود شادشدیم  

پایان سخن نگر که ما را چه رسید     از خاک برامدیم و بر باد /خاک  شدیم

خدا

ناتانائیل مپندار خدا را جز در همه جا در جای دیگری بیابی (مائده های زمینی ُاندره ژید )

دعا

هزار تیر دعا کرده ام روان       تا بلکه زان میانه یکی کارگر شود

دلربایی

فکر بلبل همه آن است که گل شد یارشگل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش
دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشندخواجه آن است که باشد غم خدمتگارش
جای آن است که خون موج زند در دل لعلزین تغابن که خزف می‌شکند بازارش
بلبل از فیض گل آموخت سخن ور نه نبوداین همه قول و غزل تعبیه در منقارش
ای که در کوچه معشوقه ما می‌گذریبر حذر باش که سر می‌شکند دیوارش
آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوستهر کجا هست خدایا به سلامت دارش
صحبت عافیتت گر چه خوش افتاد ای دلجانب عشق عزیز است فرومگذارش
صوفی سرخوش از این دست که کج کرد کلاهبه دو جام دگر آشفته شود دستارش
دل حافظ که به دیدار تو خوگر شده بودنازپرورد وصال است مجو آزارش

هر که ز عشاق گریزان شود



هر که ز عشاق گریزان شود
بار دگر خواجه پشیمان شود
والله منت همه بر جان اوست
هر که سوی چشمه حیوان شود
هر که سبوی تو کشد عاقبت
در حرم عشرت سلطان شود
تنگ بود حوصله آدمی
از تو چو دریای و چو عمان شود
رو به دل اهل دلی جای گیر
قطره به دریا در و مرجان شود
جنبش هر ذره به اصل خودست
هر چه بود میل کسی آن شود
کافر صدساله چو بیند تو را
سجده کند زود مسلمان شود
جان و دل از جذبه میل و هوس
همصفت دلبر و جانان شود
خار که سرتیز ره عاشق است
عاقبت الامر گلستان شود
ناطقه را بند کن و جمع باش
گر نه ضمیر تو پریشان شود

خانه عشق مولانا در محضر شمس

این خانــــه کـــه پیوسته در او چنگ و چغانـــــــه است

از خواجه بپـــرسید که این خــــــانه چی خــانــــه است

مست است همــــــه خـــانه کســـی را خبــــــری نیست

پس هــــــر کـــه در آیــــد که فلان است و فلانــه است

این صـــورت بت چیست اگـــــــر خــــانه کعبـــه است

این نـــــور خــــدا چیست اگــــر دیــــر مغـــانـــه است

بـــــر خــــانه منــــه دست کــــه این خــانه طلسم است

بــــا خـــــواجه مگـــــویــــد که او مست شبانــــه است

گنجیست درین خـــــانه کــــه در کــــــــون نگنجـــــــد

این خانه و این خــــواجه همــــه فعـــل و بهانــــه است

خــــاک و خس این خــــانه همـــه عنبـر و مشک است

بام و در این خــــانه همــــه بیت و تــــرانـــــــــه است

این خــــــانه عشق است و قیــــــامت گــــر عشـــــــاق

ســـراغ خـــدایانــــــه و بــــــزم ملکـــانـــــــــــه است

این خـــــانهء جانست همیــن جـــــاست که جـــــا نیست

نــــی زیر و نــی بـــــــالا و نی شش سو و میانــه است

آن خــــواجه ء چـــرخ است که چون زهـره و ماه است

این خــــانه عشق است کــــه بی عهــد و کــرانـــه است

چــــون آئینه جــــان نقش تـــو در دل بگـــــرفتـــه است

دل در ســـر زلف تـــو فرو رفتـــه چــو شانــــــه است

ای خـــواجه یکـــی سر تو از بــــــام فـــــــــــرو کــن

که انــــــدر رخ خـــوب تــــو ز اقبـــــال نشانـــه است



شتاب

فرموده اند : فی التانی السلامه و فی العجله الندامه     ...و در عین حال : سارعوا الی مغفره من ربکم  ...بشتابید به سوی امرزش پروردگارتان ...

ائین وفا

در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمعشب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع
روز و شب خوابم نمی‌آید به چشم غم پرستبس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع
رشته صبرم به مقراض غمت ببریده شدهمچنان در آتش مهر تو سوزانم چو شمع
گر کمیت اشک گلگونم نبودی گرم روکی شدی روشن به گیتی راز پنهانم چو شمع
در میان آب و آتش همچنان سرگرم توستاین دل زار نزار اشک بارانم چو شمع
در شب هجران مرا پروانه وصلی فرستور نه از دردت جهانی را بسوزانم چو شمع
بی جمال عالم آرای تو روزم چون شب استبا کمال عشق تو در عین نقصانم چو شمع
کوه صبرم نرم شد چون موم در دست غمتتا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمع
همچو صبحم یک نفس باقیست با دیدار توچهره بنما دلبرا تا جان برافشانم چو شمع
سرفرازم کن شبی از وصل خود ای نازنینتا منور گردد از دیدارت ایوانم چو شمع
آتش مهر تو را حافظ عجب در سر گرفتآتش دل کی به آب دیده بنشانم چو شمع

عشق و محبت /لسان الغیب

به رندی و عشق آن فضول عیب کندکه اعتراض بر اسرار علم غیب کند
کمال سر محبت ببین نه نقص گناهکه هر که بی‌هنر افتد نظر به عیب کند
ز عطر حور بهشت آن نفس برآید بویکه خاک میکده ما عبیر جیب کند
چنان زند ره اسلام غمزه ساقیکه اجتناب ز صهبا مگر صهیب کند
کلید گنج سعادت قبول اهل دل استمباد آن که در این نکته شک و ریب کند
شبان وادی ایمن گهی رسد به مرادکه چند سال به جان خدمت شعیب کند
ز دیده خون بچکاند فسانه حافظچو یاد وقت زمان شباب و شیب کند

.

بهار خرم

مستی و عاشقی و جوانی و جنس این

آمد بهار خرم و گشتند همنشین

صورت نداشتند مصور شدند خوش

یعنی مخیلات مصورشده ببین

دهلیز دیده است دل آنچ به دل رسید

در دیده اندرآید صورت شود یقین

تبلی السرایر است و قیامت میان باغ

دل‌ها همی‌نمایند آن دلبران چین

یعنی تو نیز دل بنما گر دلیت هست

تا کی نهان بود دل تو در میان طین

ایاک نعبد است زمستان دعای باغ

در نوبهار گوید ایاک نستعین

ایاک نعبد آنک به دریوزه آمدم

بگشا در طرب مگذارم دگر حزین

ایاک نستعین که ز پری میوه‌ها

اشکسته می‌شوم نگهم دار ای معین

هر لحظه لاله گوید با گل که ای عجب

نرگس چه خیره می‌نگرد سوی یاسمین

سوسن زبان برون کند افسوس می‌کند

گوید سمن فسوس مکن بر کس ای لسین

یکتا مزوری است بنفشه شده دوتا

نیلوفر است واقف تزویرش ای قرین

سر چپ و راست می‌فکند سنبل از خمار

اریاح بر یسارش و ریحانش در یمین

سبزه پیاده می‌دود اندر رکاب سرو

غنچه نهان همی‌کند از چشم بد جبین

بید پیاده بر لب جو اندر آینه

حیران که شاخ تر ز چه افشاند آستین

اول فشاندنی است که تا جمع آورد

وآنگه کند نثار درافشان واپسین

در باغ مجلسی چو نهاد آفریدگار

مرغان چو مطربان بسرایند آفرین

آن میر مطربان که ورا نام بلبل است

مست است و عاشق گل از آن است خوش حنین

گوید به کبک فاخته کآخر کجا بدیت

گوید بدان طرف که مکان نبود و مکین

شاهین به باز گوید کاین صیدهای خوب

کی صید کرد از عدم آورد بر زمین

یک جوق گلرخان و دگر جوق نوخطان

کاندر حجاب غیب کرامند و کاتبین

ما چند صورتیم یزک وار آمده

نک می‌رسند لشکر خوبان از آن کمین

یوسف رخان رسند ز کنعان آن جهان

شیرین لبان رسند ز دریای انگبین

نک نامه شان رسید به خرما و نیشکر

و آن نار دانه دانه و بی‌هیچ دانه بین

ای وادیی که سیب در او رنگ و بوی یافت

مغز ترنج نیز معطر شد و ثمین

انگور دیر آمد زیرا پیاده بود

دیر آ و پخته آ که تویی فتنه‌ای مهین

ای آخرین سابق و ای ختم میوه‌ها

وی چنگ درزده تو به حبل الله متین

شیرینیت عجایب و تلخیت خود مپرس

چون عقل کز وی است شر و خیر و کفر و دین

اندر بلا چو شکر و اندر رخا نبات

تلخی بلای توست چو خار ترنگبین

ای عارف معارف و ای واصل اصول

ای دست تو دراز و زمانه تو را رهین

از دست توست خربزه در خانه‌ای نهان

در نی دریچه نی که تو جانی و من جنین

از تو کدو گریخت رسن بازیی گرفت

آن نیم کوزه کی رهد از چشمه معین

چون گوش تو نداشت ببستند گردنش

گوشش اگر بدی بکشیدیش خوش طنین

فی جیدها ببست خدا حبل من مسد

زیرا نداشت گوش به پیغام مستبین

گوشی که نشنود ز خدا گوش خر بود

از حق شنو تو هر نفسی دعوت مبین

ای حلق تو ببسته تقاضای حلق و فرج

بی‌گوش چون کدو تو رسن بسته بر وتین

حلقه به گوش شه شو و حلق از رسن بخر

مردم ز راه گوش شود فربه و سمین

باقیش برنویسد آن شهریار لوح

نقاش چین بگوید تو نقش‌ها مچین

نقاش چین بگفتم آن روح محض را

آن خسرو یگانه تبریز شمس دین

 

بهار سعادت

بیا، که باز جانها را شهنشه باز می‌خواند

بیا، که گله را چوپان بسوی دشت می‌راند

بهارست و همه ترکان بسوی پیله رو کرده

که وقت آمد که از قشلق بییلا رخت گرداند

مده مر گوسفندان را گیاه و برگ پارینه

که باغ وبیشه می‌خندد، که برگ تازه افشاند

بیایید ای درختانی که دیتان حلها بستد

بهار عدل بازآمد، کزو انصاف بستاند

صلا زد هدهد و قمری که خندان شود دگر مگری

که بازآمد سلیمانی که موری را نرنجاند

صلا زد نادی دولت که عالم گشت چون جنت

بیا، کین شکل و این صورت به لطف یار می‌ماند

دم سرد زمستانی سرشک ابر نیسانی

پی این بود، می‌دانی، که عالم را بخنداند

قماشه سوی بستان بر، که گل خندید و نیلوفر

بود کانجا بود دلبر، سعادت را کی می‌داند؟!

یقین آنجاست آن جانان، امیر چشمهٔ حیوان

که باغ مرده شد زنده، و جان بخشیدن او تاند

چو اندر گلستان آید، گل و گلبن سجود آرد

چو در شکرستان آید، قصب بر قند پیچاند

درختان همچو یعقوبان، بدیده یوسف خود را

که هر مهجور را آخر ز هجران صبر برهاند

پروانه

پروانه شد در آتش گفتا که همچنین کن

می‌سوخت و پر همی‌زد بر جا که همچنین کن

شمع و فتیله بسته با گردن شکسته

می‌گفت نرم نرمک با ما که همچنین کن

مومی که می‌گدازد با سوز می بسازد

در تف و تاب داده خود را که همچنین کن

گر سیم و زر فشانی در سود این جهانی

سودت ندارد آن‌ها الا که همچنین کن

دامان پر ز گوهر کرد و نشست بر سر

وز رشک تلخ گشته دریا که همچنین کن

از نیک و بد بریده وز دام‌ها پریده

بر کوه قاف رفته عنقا که همچنین کن

رخساره پاک کرده دراعه چاک کرده

با خار صبر کرده گل‌ها که همچنین کن

صد ننگ و نام هشته با عقل خصم گشته

بر مغزها دویده صهبا که همچنین کن

خالی شده‌ست و ساده نه چشم برگشاده

لب بر لبش نهاده سرنا که همچنین کن

چل سال چشم آدم در عذر داشت ماتم

گفته به کودکانش بابا که همچنین کن

خاموش باش و صابر عبرت بگیر آخر

خامش شده‌ست و گریان خارا که همچنین کن

تبریز شمس دین را بین کز ضیای جانی

پر کرده از جلالت صحرا که همچنین کن

 

سفر از محو

ای محو راه گشته از محو هم سفر کن         چشمی زدل براور  در عین دل نظر کن  

دل اینه ست چینی با دل چو همنشینی        صد تیغ اگر ببینی  هم دیده را سپرکن 

دانم که برشکستی تو محو دل شدستی     درعین نیست هستی  یک حمله دگر کن  

تا بشکنی شکاری پهلوی چشمه ساری      ای شیر بیشه دل چنگال در جگر کن  

چو شد گرو گلیمی بهر در یتیمی                 با فتنه عظیمی تو دست در کمر کن  

ماییم ذره ذره در آفتاب غره                           از ذره خاک بستان   در دیده قمر کن  

از ما نماند برجا جان از جنون و سودا            ای پادشاه بینا  ما را  زخود خبر کن  

در عالم منقش ای عشق همچو آتش          هر نقش را بخود کش وز خویش جانورکن 

ای شاه هرچه مردند رندان سلام کردند          مستند و می نخوردند  آن سو یکی گذرکن 

سیمرغ قاف خیزد در عشق شمس تبریز       آن پر هست برکن  وزعشق بال وپرکن

الهی ۴

الهی چنان کن که نیش ها را نوش بینم و این همه را به یکسان هدیه حبیب دانم  

حبیبا گوشی نیوشا و چشمی بینا و دلی بی سود و سودا در سودای خویش نصیبم فرما  

الهی این الهی گفتن و سر نهفتن را از ما مگیر  

الهی رازپوشی و عیب پوشی را به ما بیاموز  

الهی با  باران شوق خویش غبارهای دلتنگی و نا همسویی را بشوی  

الهی پیدا و پنهان تویی و دیگر هیچ ! پس در پرتو اگاهی برخاسته از ژرفای جان های خسته خویش نیست بودگی ما بر ما بنما ... 

الهی به ما اذن غرقه گشتن در اقیانوس لا اله الاالله را عنایت فرما   

الهی به ما بینشی عنایت فرما که در پرتو ان همه چیز و همه کس و همه نوشته ها و همه گوارایی ها و ناگواری ها و همه دوستی ها و نادوستی ها و همه برادری ها و خواهری ها و مادری ها و همسری ها و همسفری ها و خواندنی ها و الهام ها و خردورزی ها و نقد و نظرها را از تو بینیم و از تو دانیم و تنها تورا خوانیم و از میان همه این رخدادها پیام تو را چونان موسی کلیم الله بشنویم ...و به راز نهفته در ایه :ما ینطق عن الهوی  ان هو الاوحی یوحی  بار یابیم  

الهی اگر بنده گنهکار توام خرسندم که در هر صورت افریده توام  

الهی کفی بی عزا ان اکون لک عبدا و کفی بی فخرا ان تکون لی ربا

راه نجات

دلا دلالت خیرت کنم به راه نجات     مکن به فسق  مباهات و زهد هم مفروش  

  

به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات    جام می آورد و گفت راز پوشیدن

 

دانش و بینش چیست ؟

انگاه که یک شی یا رابطه بین اشیاء یا نظام رابطه ها که در هستی می هستند در نفس ادمی حضور می یابد می گوییم نفس انسان ان را می داند و اگر ان حضور به طور کامل برنفس پیدا گردد و بی ابهام باشد و با وضوح کامل انگاه بینش رخ می دهد. البته به نسبت انکه انسان بتواند از محدودیت هایی که واقعیت وجودی بر  حقیقت وجود می تند رهایی یابد در پرتو روشنایی این خروج از تاریکی های ناشی از نسبیت ها بر ان حقایق اگاه می گردد و نفس او به تدریج از جنس اگاهی می گردد همان که مولانا می فرماید : جان نباشد جز خبر در ازمون    هرکه را خبر فزون جانش فزون   ...اگاهی و خبر در نقطه مقابل غفلت و نادانی است...

قبله کجاست؟

خدا فرمود: اجعلوا بیوتکم قبله : خانه هایتان را قبله قرار دهید.  

نوروز

هر نفس نــو می‌شود دنیــا وما
بی خبر از نـــو شدن انــدر بقا
عمرهمچون جوی نو نو می‌رسد
مستمری می‌نمــاید در جســد

بهشت کجاست؟

شما چه پاسخی دارید برای این پرسش ؟ ایا بهشت در تفریح است و سفر یا در کار و درامد یا در شغل و مقام و شهرت یا در امنیت و تندرستی یا همسر خوب یا ....لبته همه اینها لختی ادم را دلخوش می کنند و اسایشی فی الجمله می افرینند اما.... 

پیامبر خدا فرمود: بهشت زیر گام های مادران است . پس بشتابید به سوی بهشت .  

واگر همه ما در همه جا و همه حال و در هر کسوت و موقعیت شآن مادری را دریابیم و پاس داریم می توانیم بهشتی بسازیم به وسعت همه لحظه هایمان ..انگاه گوهر مادری قلم و اندیشه ما را نیز گسترش و ژرفا و تعالی خواهد بخشید و چهره زیبای زندگی را از پس غبارهای روزمرگی و  ستیزه های بی معنا و بی مبنای  زبانی و نهانی و درونی و بیرونی به نظاره خواهیم نشست .پس بیابیم در اغاز سال نو  به راستی دوباره زاده شویم  همه پیرایه های گذشته را از جانمان بزداییم و یکپارچه ؛ اکنون؛  شویم ..و انگاه چونان طفلان تازه متولد شده که بی رنگ و ریا شادمانه با هم نرد عشق می بازند همدیگر را با عینکی نو و از دریچه ای تازه بنگریم .

الهی ۳

الهی به ما فهم و معرفتی عنایت کن که در پرتو آن به هیچ بودن خویش پی ببریم  

الهی بینشی به ما عنایت فرما که در حق همه افریده هایت گمان نیکو بریم  

الهی کاستی هایمان در پندار و گفتار و کردار به مدد اولیاء خود تکمیل فرما  

الهی ناگواری ها و ناهمواری های ما را به گوارای وجود مادران و پدران و براداران و خواهران و فرزندان و همسران ما ببخش  

الهی دوستی های ما را به زیور رویش خویش بیارای  

الهی به ما اراده و نیرو و دانش و خردی بخش که با ان همه پیام هایت که بر بیان و بنان افریده هایت جاری می گردد را در یابیم و به مدد انها دشت تشنه جان خویش را آبیاری کنیم و درخت وجود خویش را که بزرگترین امانت تو در نزد ماست رشد دهیم و علف های هرز انرا بچینیم  

یار

دردم از یار است و درمان نیز هم

دوست

در ضمیر ما نمی گنجد به غیر از دوست کس     هر دوعالم را به دشمن ده که ما را دوست بس

الهی ۲

الهی به ما توفیق عنایت فرما که به جای تخریب و توجیه و بازی با الفاظ  خودمان را اصلاح کنیم

.....

یک دهان خواهم به پهنای فلک   تا بگویم وصف ان رشک ملک

فهم

مردم اندر حسرت فهم درست  

الهی به ما فهم عنایت فرما