بازآمدم بازآمدم از پیش آن یار آمدم
در من نگر در من نگر بهر تو غمخوار آمدم
شاد آمدم شاد آمدم از جمله آزاد آمدم
چندین هزاران سال شد تا من به گفتار آمدم
آن جا روم آن جا روم بالا بدم بالا روم
بازم رهان بازم رهان کاین جا به زنهار آمدم
من مرغ لاهوتی بدم دیدی که ناسوتی شدم
دامش ندیدم ناگهان در وی گرفتار آمدم
من نور پاکم ای پسر نه مشت خاکم مختصر
آخر صدف من نیستم من در شهوار آمدم
ما را به چشم سر مبین ما را به چشم سر ببین
آن جا بیا ما را ببین کان جا سبکبار آمدم
از چار مادر برترم وز هفت آبا نیز هم
من گوهر کانی بدم کاین جا به دیدار آمدم
یارم به بازار آمدهست چالاک و هشیار آمدهست
ور نه به بازارم چه کار وی را طلبکار آمدم
ای شمس تبریزی نظر در کل عالم کی کنی
کاندر بیابان فنا جان و دل افگار آمدم
هرچند حال و روز زمین وزمان بد است
یک تکه از بهشت درآغوش مشهد است
حتی اگر به آخر خط هم رسیده ای
آنجا برای عشق شروعی مجدد است.
سلام بزرگوار
میلاد امام رضا(علیه السلام) مبارک
سلام برشما ..
امیدواریم آفاق زیبا و پرفروغی که حضرت در جان و جهانشان به نظاره می نشینند نصیب همه ما نیز بشود. ..و این باشد عیدی ای که از سر سویدای ان حضرت بر نفوس ما ارزانی می گردد.
سلام
دست شما درد نکنه..دنبال همین غزل بودم..
چقدر زیباست...
گاهی ادم فکر میکنه که واقعا نکنه زمانی که این بزرگان این حال و هوا رو داشتن اصلا دنیا دنیا نبوده؟!!!اخه چطور میشه تو این دنیای مسخره!!ادم دائم تو چنین حال و هوایی باشه!!
سلام قولا من رب رحیم و سپاس از توجه شما ...
اگر واقعا آدم مست حضورش باشد و بسته ی مویش دنیا که هیچ حتی آخرت نیز یک آن هم نمی تواند نفس انسان را از او بازدارد و بازنماید ....
حضورتان مستدام ..
جمع تو دیدم پس از این هیچ پریشان نشوم
راه تو دیدم پس از این همره ایشان نشوم
ای که تو شاه چمنی سیرکن صد چو منی
چشم و دلم سیر کنی سخره این خوان نشوم
کعبه چو آمد سوی من جانب کعبه نروم
ماه من آمد به زمین قاصد کیوان نشوم
فربه و پرباد توام مست و خوش و شاد توام
بنده و آزاد توام بنده شیطان نشوم
شاه زمینی و زمان همچو خرد فاش و نهان
پیش تو ای جان و جهان جمله چرا جان نشوم
سلام استاد بزرگوار . ایامتان به کام .
سلام برشما ...حضور پرفروغ ،انرژی بخش و روح نواز تان را ارج می نهم ..بیان و گزارش این سروده ها از قلم شما طراوتی یگانه !!دارد همان طراوتی که نیایش وجودتان بر جان مشتاقان ارزانی می دارد
منم که گوشه میخانه خانقاه من است
دعای پیر مغان ورد صبحگاه من است
گرم ترانه چنگ صبوح نیست چه باک
نوای من به سحر آه عذرخواه من است
ز پادشاه و گدا فارغم بحمدالله
گدای خاک در دوست پادشاه من است
غرض ز مسجد و میخانهام وصال شماست
جز این خیال ندارم خدا گواه من است
مگر به تیغ اجل خیمه برکنم ور نی
رمیدن از در دولت نه رسم و راه من است
از آن زمان که بر این آستان نهادم روی
فراز مسند خورشید تکیه گاه من است
گناه اگر چه نبود اختیار ما حافظ
تو در طریق ادب باش و گو گناه من است
سلام
حاضر با سکوت شاگرد تنبل ته کلاس
که دوست دارد فقط و فقط بشنود حرفهای ناب استادش را
سلام ...
و ما هم با سروده ای از لسان الغیب به استقبال شما می آییم :
شهریست پرظریفان و از هر طرف نگاری
یاران صلای عشق است گر میکنید کاری
چشم فلک نبیند زین طرفهتر جوانی
در دست کس نیفتد زین خوبتر نگاری
هرگز که دیده باشد جسمی ز جان مرکب
بر دامنش مبادا زین خاکیان غباری
چون من شکستهای را از پیش خود چه رانی
کم غایت توقع بوسیست یا کناری
می بیغش است دریاب وقتی خوش است بشتاب
سال دگر که دارد امید نوبهاری
در بوستان حریفان مانند لاله و گل
هر یک گرفته جامی بر یاد روی یاری
چون این گره گشایم وین راز چون نمایم
دردی و سخت دردی کاری و صعب کاری
هر تار موی حافظ در دست زلف شوخی
مشکل توان نشستن در این چنین دیاری
سلام
کفِ دستِ دلم را داغ می زنم امشب ..
شاید تنبیه شود .. دیگر اشتباه نکند ..
و سلام برشما
و دل تان باغ معناهای پرشکوه باد ...
دل هیچ گاه اشتباه نمی کند !!!هرچند داغ بر ان نهاده باشند ..و داغ دل تاوان اشتباه است اما از گونه ای دیگر ..اگر دل اشتباهی هم داشته باشد از جنس صدق و صفا و عشق و دلدادگی است و از جنس سادگی ..و در غربت عشق است که داغ بر دل ها نهاده می شود...
دلتنگ
بغض در گلو گیر کرده
اشک مهمان مردمک چشمها
آمدم تا در مکتب عشقتان دمی آرام گیرم و بازگردم به اصل تنهایی خویش
اجازه هست؟
خدا نکنه دلتنگ باشید مریم بانو ...شما خودتان اصل عشقید و صاحبان اصلی این مکتب ...صاحب اجازه اید بانو ..جان نقد محقر است حافظ از بهر نثار خوش نباشد ..الا بذکرالله تطمئن القلوب ..
و این هدیه لسان الغیب برای شما در این بامداد پاییزی
حالیا مصلحت وقت در آن میبینم
که کشم رخت به میخانه و خوش بنشینم
جام می گیرم و از اهل ریا دور شوم
یعنی از اهل جهان پاکدلی بگزینم
جز صراحی و کتابم نبود یار و ندیم
تا حریفان دغا را به جهان کم بینم
سر به آزادگی از خلق برآرم چون سرو
گر دهد دست که دامن ز جهان درچینم
بس که در خرقه آلوده زدم لاف صلاح
شرمسار از رخ ساقی و می رنگینم
سینه تنگ من و بار غم او هیهات
مرد این بار گران نیست دل مسکینم
من اگر رند خراباتم و گر زاهد شهر
این متاعم که همیبینی و کمتر زینم
بنده آصف عهدم دلم از راه مبر
که اگر دم زنم از چرخ بخواهد کینم
بر دلم گرد ستمهاست خدایا مپسند
که مکدر شود آیینه مهرآیینم