salam

این وبلاگ برای گسترش فرهنگ گفتگو بنیان نهاده می شود

salam

این وبلاگ برای گسترش فرهنگ گفتگو بنیان نهاده می شود

چرا و چگونه می توان ازاد و رها زیست ؟

ادمی برای شکوفایی نیازمند ان است که نیروهای وجودی اش اعم از عقل و عشق و احساس ونیز پدیده های طبیعت را به فعالیت وادارد و در این فعالیت از دو حرکت ناگزیر است :حرکت فکری یعنی اندیشیدن و اموزش و دوم حرکت عملی و کنش . یعنی انچه عقل نظری و عقل عملی خوانند . و این شناخت یک شناخت مضاعف می طلبد و ان شناخت موانع و بازدارنده های درونی و بیرونی ناشی از لغزش هایی است که در این مسیر گزینش گرانه اندیشیدن و کنش (به تعبیر هایدگر هستیدن و هستندگی )رخ می دهند و همین جاست که ضرورت رهایی از بندهاو انحراف هایی که ناشی از همین خطاهای معرفتی و تجربی است (که ناشی از جهل ماست )اشکار می گردد و در غیر این صورت عملکرد عقل و احساس هم اگر دچار نارسایی شود به جای انکه ادمی را به ساحل ارامش و والایش راه نماید با منحرف کردن عقربه کشتی وجودش او را در وسط اقیانوس سرگردان می سازد و گاه ناگزیر می گردد به این سرگردانی و عوارض و عناصر آن خو کند و آن را با رهایی اشتباه بگیرد یعنی رها شدن در بیابان غفلت و سرگردانی را به رهایی تفسیر  کند به تعبیر قران دچار املاء و استدراج می گردد و از کوشش و کشش و بینش بازمی ماند ...

تآمل کنید در این خبر و ابعاد حقوقی ُانسانی معنوی و فلسفی ان !!

خبری در  سایت نواندیش نظرم را جلب کرد :با عرض پوزش از دوستانی که ممکن است درج این خبر انها را ازرده خاطر سازد عین انرا را بی هیچ توضیحی می اورم : 

 

دختر آبادانی: عموهایم گلویم را با کارد میوه خوری بریدند

سرمایه، زینب کرد زنگنه: دختر جوان روی صندلی انتظامات ورودی دادسرا نشسته بود؛ مامور زن انتظامات به سمت او خم شده و انگار داشت در گوش او نجوا می کرد. دختر رنگ به رخ نداشت اما رخی زیبا داشت. سفیدی پوست صورتش به زردی گراییده بود، صدایش صدا نبود، نجوا هم نبود، حتی قدرت آهسته صحبت کردن را هم نداشت. تنها این جمله را روی کاغذ نوشت: «شوهرم گفت، گردنم را ببرند عموهایم اجرا کردند.» 20 شهریور ماه سال گذشته، دو عموی خدیجه به ادعای شوهرش که گفته بود، همسرم با فرد دیگری رابطه دارد، او را به نزدیک بیابان های آبادان برده و گردنش را با چاقوی میوه خوری بریدند اما آنگونه که خودش می گوید به صورت «معجزه آسایی» زنده مانده و به بیمارستان منتقل می شود. خدیجه می گفت: «باید از جهنمی که در آن دست و پا زدم بگویم، از برزخی که تا پای آن رفتم اما خدا دوباره مرا بازگرداند.»برای همین با او به صحبت نشستیم تا از خاطره آن روز بگوید.

اول از حادثه بگو، چه اتفاقی افتاد؟
با خواهرم به خانه بر می گشتیم. او 14 سال دارد، در مسیر در مورد زندگی ام صحبت می کردیم، در مورد اینکه بهتر است از شوهرم جدا شوم، می گفت این مرد دیگر ارزشش را ندارد که با او زندگی کنی. در همین موقع بود که ناگهان ماشین عمویم جلوی پایمان نگه داشت. دو تا از عموهایم در ماشین بودند. چهره شان نشان می داد که قصد بدی دارند، با عصبانیت از من و خواهرم خواستند سوار ماشین شویم ولی ما سعی کردیم از دستشان فرار کنیم که به زور من و خواهرم را سوار کردند. ماشین به طرف بیابانی نزدیک جاده آبادان حرکت کرد، پشت یک پادگان ماشین را نگه داشتند. خواهرم را درحالی که دست و پا می زد به صندوق عقب ماشین بردند و من را درون گودالی بزرگ گذاشتند.
قصدشان چه بود؟
یکی از عموهایم دستانم را گرفته بود و عموی دیگرم چاقوی میوه خوری را روی گردنم گذاشت، گلویم زخم شد. آنها قصد کشتن مرا داشتند.
نمی دانستم چه می خواهند. عمویم فریاد زد: «بگو. اعتراف کن با چه کسی رابطه پنهانی داری که شوهرت فهمیده است.» قسم خوردم گفتم شما تا به حال از من خطایی دیده اید، من که همیشه تابع حرف شوهرم بودم. با وجود التماس ها و خواهش هایی که می کردم، قبول نکردند. گفتم عمو مطمئن باشید اگر گناهکار باشم می میرم اما اگر بی گناه باشم خدا مرا زنده نگه می دارد.
عمویم با چاقوی میوه خوری ذره ذره گلویم را می برید، متوجه می شدم تا جایی که احساس کردم روحم دارد از بدنم بیرون می آید. حتی حنجره و تارهای صوتی ام بریده شد. بدنم هنوز حس داشت اما دیگر صدایی نمی شنیدم. خواهرم را دیدم که با فریاد و وحشت به سمتم آمد. صدای او را نمی شنیدم فقط حرکاتش را می دیدم. به جرات می گویم روح از بدنم رفت فقط در آخرین لحظه به خواهرم گفتم، مواظب دخترم باش و بعد فکر می کنم که مردم.
پس چطور نجات پیدا کردی؟
مدتی بعد. فکر می کنم معجزه بود. انگار دوباره جان گرفتم، موبایل خواهرم که قبل از حادثه به من داده بود را در آستین لباسم پنهان کرده بودم. نیرویی عجیب مرا توان داد، به پدرم پیام دادم که عموهایم مرا کشتند در بیابانی پشت پادگانی نزدیک آبادان و دیگر هیچ نفهمیدم. آنطور که خانواده ام می گویند، عموهایم خواهرم را تهدید کردند اگر حرفی بزند او را نیز می کشند و سپس او را نزدیک خانه پیاده کردند، خواهرم هم دوان دوان به سمت خانه رفت و پدرم را خبر کرد.
من مانده بودم و خونی که تا شعاع یک متری ام ریخته شده بود، هنوز حس داشتم، خودروهای پلیس و پدرم بالای سرم رسیدند و مرا به سرعت به بیمارستان سینای اهواز بردند، پزشکان بخش گفتند این دختر مرده است و ما نمی توانیم کاری بکنیم، برای همین مرا به بیمارستان امام خمینی منتقل کردند و همان لحظه من را به اتاق جراحی فرستادند. همه قطع امید کرده بودند، در بخش آی سی یو بستری شدم و 18روز در کما باقی ماندم.
چیزی هم از آن لحظه هایی که در کما بودی به خاطر داری؟
در میان مرگ و زندگی دست و پا می زدم، در دنیای برزخ بودم، در عالم رویا دیدم خورشید انگار به زمین افتاد، نور بود که سراسر دنیا را احاطه کرده بود. نسیم خنکی را در باغی زیبا احساس می کردم. آنقدر دلچسب بود که در تمام طول زندگی 23ساله ام نظیر آن را ندیده بودم. صدایی آمد و گفت نگران نباش تو زنده می مانی، پرسیدم کیستی، گفت: من مامورم که تو را زنده نگه دارم، هیچ ناراحت نباش تو به حقت می رسی.
فکر می کنم در همان لحظاتی که او رفت، علائم حیاتی ام بیشتر شد، پزشکان بالای سرم بودند، صداها را می شنیدم، چشمانم را به زحمت بازکردم، پدرم را دیدم که با گشوده شدن چشمانم به گریه افتاده بود، می دانم زنده ماندنم یک معجزه است
.
خواهرت هم باید شرایط سختی را تحمل کرده باشد؟
به هوش که آمدم متوجه شدم، خواهرم از شدت ناراحتی و به خاطر دیدن آن صحنه در بخش اعصاب و روان بستری شده است. خواهرم می گفت: «آن لحظه که این صحنه را دیدم به جنون رسیدم.»
همسر و عموهایت دستگیر شدند؟
شوهرم یحیی را دستگیر کردند اما در زندان از طریق خواهرش به عموهای من پیغام داد: «اگر با قید وثیقه مرا از زندان آزاد نکنید همه چیز را لو می دهم، عموهایم هم قبول کردند ضمانتش را بکنند. حالا یحیی به قید وثیقه آزاد است و عموهایم متواری هستند. »
کمی به گذشته برگردیم، از زندگی ات قبل از ازدواج بگو؟
هیچ وقت حتی یک لحظه تصور نمی کردم که سرنوشتم به اینجا ختم شود. پدرم شرکت نفتی است. از لحاظ مالی هیچ مشکلی در خانه پدری نداشتم، هر چه بود ناز و نعمت بود اما بدبختی از آنجا شروع شد که یحیی به خواستگاری ام آمد، 10 سال از من بزرگ تر بود و من آن زمان تازه در اوج جوانی بودم و 17سال سن داشتم.
به اجبار با او ازدواج کردی؟
خیر، از آشنایان یکی از دوستان پدرم بود، ایرانی نبود، تبعه عراق بود، بچه بودم، نمی دانستم شوهرداری یعنی چه اما شوهرم دادند آن هم بدون هیچ تحقیقی، فقط با این نیت که او از آشنایان دوستان پدرم بود و این برای عموهایم که تصمیم گیری نهایی را به عهده داشتند کافی بود.
عروس خانه یحیی شدم، بدون هیچ تشریفاتی، ظاهراً آدم خوبی بود.
پس مشکل از کجا شروع شد؟
یک سال از زندگی ام که گذشت متوجه شدم به تریاک اعتیاد دارد. خیلی کمکش کردم ترک کند اما همکاری نمی کرد، در طول این یک سال مثل یک دیوانه هر چه محبت آموخته بودم به پایش ریختم، بی هیچ ادعا.
به هر مناسبت و بی مناسبت برایش هدیه های گران قیمت می خریدم، محال بود یک روز از سال که مربوط به او باشد از یادم برود. کار و کاسبی درستی نداشت برای همین پدرم بیشتر خرجمان را می داد. سه سال به همین منوال گذشت، شوهرم حالا، به قول خودش ساقی شده بود. آدم دیگران شده بود و برایشان مواد می فروخت و در ازای این کار روزانه سه هزار تومان به او مزد می دادند. 6ماه از سومین سال زندگی مان نگذشته بود که متوجه شدم باردارم، وقتی یحیی موضوع را فهمید ناراحت شد.
همینطور که به زمان زایمانم نزدیک می شد اخلاق او هم بد و بدتر می شد. دخترم به دنیا آمد. یحیی پیشرفت کرده و به کراک روی آورده بود. زندگی ام داشت جلوی چشمانم از دست می رفت. کار او به جایی رسیده بود که با دوستانش در خانه مان محفل تریاک و کراک برپا می کرد، خوب که نشئه می شد به جانم می افتاد و کتکم می زد. یک روز که پدرم مبلغی را برای تهیه شیرخشک بچه به من داده بود، برداشتم تا غذای کودکم را تهیه کنم ولی او با بی رحمی برای تهیه مواد بار دیگر مرا تا حد مرگ کتک زد و پول را از من گرفت. دیگر طاقتم طاق شده بود همین که از خانه بیرون رفت به کلانتری محل رفتم و از او شکایت کردم.
گفتی که همسرت تو را متهم به رابطه با فرد دیگری کرده است؟
یحیی که موضوع شکایت را فهمید ترسید. به سراغ عموهایم رفت و از بیم اینکه مبادا به او آسیبی بزنند به دروغ به آنها گفت: «زنم با کسی رابطه پنهانی دارد، وقتی فهمیدم او را کتک زدم، او هم حالا از من شکایت کرده و من نمی توانم ثابت کنم، از شما می خواهم او را بکشید. اگر شما این درخواستم را عملی کردید خودم این اتهام را به گردن می گیرم.»
چرا خودش این کار را نکرد و پای عموهایت را به ماجرا کشید؟
عموهایم آدم های دهان بینی هستند. این بار اولشان نبود، گاهی اوقات وقتی در جمع فامیل اتفاقی می افتاد بی خود و بی جهت از کاه کوه می ساختند. یحیی هم که مطمئن بود عموهایم اهل شرند، این را از آنها خواست.
حال برای شکایت به دادسرا آمده ای؟
من از مرگ برگشته ام تا حق ضایع شده ام را پس بگیرم.

دانشجو کیست ؟۱

...یک ادم که در مسیر ادمیت یعنی دانشجویی و تعقل برای کنش برپایه علم گام بر می دارد با کدام معیارها ی حقیقی می تواند خود و دیگران را ارزیابی کند؟ از این شماره به بعد به برخی از این معیارها بر اساس تحلیل و تجربه شخصی ام اشاره می کنم و دوستان می توانند به نقد و بررسی و تکمیل و تصحیح ان پردازند .  

۱. ادمی می تواند با انتخاب یک دوره زمانی معین مثلا یک ترم یا یک سال تحصیلی نخست فهرستی از یافته ها و داشته های خود را در سه حوزه تهیه کند ان سه حوزه عبارتند :پندارها  و گفتارها  و کردارها .سپس در پایان ان دوره تغییرات مثبتی که در این سه حوزه رخ داده است هم به لحاظ کمی و هم به لحاظ کیفی بسنجد و میزان پیشرفت وجودی خود را جدا از نمرات و تقدیرو تحسین هایی که از جامعه به ویژه جامعه سودازده و از ریخت افتاده ما و به ویژه نظامنامه های سیاسی و دولتی  دریافت می کند بسنجد تا پیشرفت خود را حس کند و از خودکم بینی و خود بزرگ بینی که افت دامنگیر ادمیان در جامعه امروزی ماست به تدریج رهایی یابد و بتواند تا اندازه ای به خودواقع بینی نزدیک گردد  و مصداق صدق باشد و از خدا بخواهد :و ادخلنی مدخل صدق و اخرجنی مخرج صدق و اجعل لی من لدنک سلطانا نصیرا .

راه آزادی و صعود ؟!!!

سلام بر نیمه شبان تابستان کویر و درود بر زنده دلان بیدار دل که قدر جان و روح خدایی خود را می دانند و شان ادمیت را همواره پاس می دارند و به خواسته های اگاهانه و ازادانه و عاشقانه و مسئولانه یکدیگر پاسخ می دهند و دل در گرو حق و پاکی می نهند و شجاعانه لغزش هایشان را می پذیرند و کاستی های خود را به درستی در می یابند و نیز توانمندی ها و زیبایی های وجود ی خود و دیگران را  به هر روی مراقبند زلال پاک وجود و شور و شیدایی انها در هیاهوها و کشمکش های این دنیای سودازده فرسایش پیدا نکند و البته لازمه این کار ان است که بکوشیم خود را پیدا کنیم ...خویش را در خویش پیدا کن   کمال این است و بس    .....

بر خاطر ازاده غباری ز کسم نیست ...

..بر خاطر ازاده غباری زکسم نیست  سرو چمنم شکوه ای از خار و خسم نیست 

                                                           رهی معیری

.درود بر خوانندگان گرامی ....گرمای تابستان و شب های ستاره باران کویر را به دل هایتان میمهان کنید ...و در فکر کاستن از رنج و درد یکدیگر باشیم ....و بکوشیم صلح درونی و صفای بیرونی را در محیط درون و بیرون بگسترانیم ...

سیاست در ایران در مقایسه با سیاست در کشورهای پیشرفته

سیاست در ایران در عین سادگی پیچیده است . سیاست در ایران مانند یک انسان معتاد و یا بی برنامه  است که هر روز یک کاری می کند و هیچ سامانی در زندگی ندارد . در یک جامعه بسامان سیاست مانند یک انسان فرهیخته و منضبط است  که در زندگی خود دارای برنامه ریزی است . سیاست در ایران مانند یک انسان بی سامان است که باری به هرجهت زندگی می کند و برای زندگی  خود یک برنامه منسجم ندارد و هرلحظه ممکن است تصمیماتی مغایر و متضاد با قبل اتخاذ کند ...پس ایران جامعه ای است فروپاشیده و نامطمئن و فقط برای انسان هایی قابل زندگی است که دست کم بخشی از اصالت زندگی خود را به وضع موجود سپرده اند و موقتا از بخش هایی از مختصات انسانی خود صرفنظر کرده اند و البته در ایران ادم ها از سرناچاری زندگی می کنند و بازی زندگی برای ایرانی یک بازی انتخابی نیست و راز بی انگیزگی ها افزایش افسردگی و بیماری های روانی و اسیب های اجتماعی و کاهش شدید بهره وری و کاهش امید همین غیرانتخابی بودن زندگی است ....

آیا هیچ اندیشیده اید که ...

...چرا به جای انکه بیندیشیم و سپس عمل کنیم نخست عمل می کنیم و سپس می اندیشیم 

و از یاد می بریم که : العلم امام العمل دانش پیشوای کنش است .

آیا هیچ اندیشیده اید که ...

ایا هیچ اندیشیده اید که چرا بهترین نخبگان ایرانی در بیشتر رشته های علمی به ویژه علوم انسانی از ایران می گریزند و  مراکز پیشرفته علمی درغرب و به ویژه ایالات متحده با آغوش باز انهارا می پذیرند ..... 

پاسخ این پرسش را علی بن ابیطالب داده اند: ایشان فر مودند :مبادا انها که اهل قران نیستند با عمل به قران بر شما پیشی گیرند .... 

و امروز چون غربی ها در نظام اجتماعی و اقتصادی خود دست کم در ان حد که مربوط به اداره زندگی دنیا هست به ناموس خلقت و قوانین هستی مندرج در قران پی برده و عمل کرده اند پیشتاز  کاروان تمدن امروز جهان هستند  ...., و تا زمانی که ما فقط با اموزه های اصیل قران به صورت شعاری و تبلیغاتی برخورد می کنیم و امادگی نداریم در رویه های اجتماعی مان بر اساس قران بازنگری کنیم،و بنیادگرایی را به جای اسلام به معنی جامع ان سرلوحه کردارمان قرار داده ایم  در بر همان پاشنه می چرخد ...که به عمل کار براید   به سخنرانی (سخندانی)نیست