این خرقه که من دارم در رهن شراب اولی
وین دفتر بی معنی غرق می ناب اولی
چون مصلحت اندیشی دور است ز درویشی
هم سینه پر آتش به، هم دیده پرآب اولی
من حال دل زاهد با خلق نخواهم گفت
کاین قصه اگر گویم با چنگ و رباب اولی
تا بی سر و پا باشد اوضاع فلک زین دست
در سر هوس ساقی، در دست شراب اولی
مَه ِ من ، نوای روحم ، تو به درد من دوا کن
همه در تو محو گشتم ، تو مرا به خود فنا کن
نه عجب که متقی را تو فقط نشانه داری
نه عجب که خود کریمی ، تو کمی به ما سخا کن
همه حمد ، حمد چشمت ، همه حسن ، حسن ِ رویت
همه عشق ، عشق کویت ، نظری به این گدا کن
و به یاد ِ آن زمانی که صدای عشق آید
به میان ما به پیمان ، تو به حکم آن « بلی » کن
به خدا به دین ِ من جان شده هم طراز ِ ایمان
تو بگو نمانده پیمان ، نه به عهد خود وفا کن
منم آشنای کویت ، به دل آرزوی رویت
صنما فدای مویت ، نظری به آشنا کن
به تمام دوستی ها ، به تمام عشق و پیمان
قسمت دهم تو را من که مَها مرا صدا کن
فرشته رهنما
خیلی ممنون ..وجودم به وجد امد ..خدا خیرتان دهد و همیشه سرشار از این هدایای هیجان انگیز و ارمغان های پرفروغ باشد ..باز هم مرسی.
اجازه حاضر
سلام استاد
صاحب اجازه اید ..خیلی خوش آمدید
سلام بر شما رهپوی وصال ...
و این هم تقدیم به شما :
باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش
بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش
ای دل اندربند زلفش از پریشانی منال
مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش
رند عالم سوز را با مصلحت بینی چه کار
کار ملک است آن که تدبیر و تامل بایدش
تکیه بر تقوا و دانش در طریقت کافریست
راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش
با چنین زلف و رخش بادا نظربازی حرام
هر که روی یاسمین و جعد سنبل بایدش
نازها زان نرگس مستانهاش باید کشید
این دل شوریده تا آن جعد و کاکل بایدش
ساقیا در گردش ساغر تعلل تا به چند
دور چون با عاشقان افتد تسلسل بایدش
کیست حافظ تا ننوشد باده بی آواز رود
عاشق مسکین چرا چندین تجمل بایدش
دلی که دید که پیرامن خطر میگشت
چو شمع زار و چو پروانه در به در میگشت
هزار گونه غم از چپ و راست دامنگیر
هنوز در تک و پوی غمی دگر میگشت
سرش مدام ز شور شراب عشق خراب
چو مست دایم از آن گرد شور و شر میگشت
چو بیدلان همه در کار عشق میآویخت
چو ابلهان همه از راه عقل بر میگشت
ز بخت بی ره و آیین و پا و سر میزیست
ز عشق بیدل و آرام و خواب و خور میگشت
هزار بارش از این پند بیشتر دادم
که گرد بیهده کم گرد و بیشتر میگشت
به هر طریق که باشد نصیحتش مکنید
که او به قول نصیحت کنان بتر میگشت
سلام استاد . آدینه تان مهر خورده به نگاه مهر یار !
سلام و سپاس برای همه ی وجد و سرور و شر و شوری که در جان جهان ها می افکنید ..
یا رب این نوگل خندان که سپردی به منش
میسپارم به تو از چشم حسود چمنش
گر چه از کوی وفا گشت به صد مرحله دور
دور باد آفت دور فلک از جان و تنش
گر به سرمنزل سلمی رسی ای باد صبا
چشم دارم که سلامی برسانی ز منش
به ادب نافه گشایی کن از آن زلف سیاه
جای دلهای عزیز است به هم برمزنش
گو دلم حق وفا با خط و خالت دارد
محترم دار در آن طره عنبرشکنش
در مقامی که به یاد لب او می نوشند
سفله آن مست که باشد خبر از خویشتنش
عرض و مال از در میخانه نشاید اندوخت
هر که این آب خورد رخت به دریا فکنش
هر که ترسد ز ملال انده عشقش نه حلال
سر ما و قدمش یا لب ما و دهنش
شعر حافظ همه بیت الغزل معرفت است
آفرین بر نفس دلکش و لطف سخنش
اسمم از کامنت قبل جا افتاد . شرمنده !
رنگ رخساره خبر می دهد از سر درون
مسمی گویای اسم است .
بالنده و پایدار باشید
دوباره سلام
چرا تمام فالهای من مرا به صبر دعوت می کنند
آنهم منی که با واژه ای به این غریبی بیگانه ام؟
شما بگویید مهربانم
واقعاً چرا؟
سلام و صد سلام : زیرا : یوفی الصابرون اجورهم بغیر حساب . پاداش صابران بی حساب و کتاب پرداخت می شود.
و الصبر من الایمان کالرأس من الجسد : صبر برای ایمان به منزله ی سر برای جسم است .
و اگر صبر نبود اولیائ خدا و پیامبر و امامان یک "آن" هم در این دنیا تاب نمی اوردند زیرا دنیا زندان مؤمن است و بهشت کافر و روشن است که انسان برای زندگی ارام و لذت بخش و سازنده در زندان تا وقتی که خدا بخواهد انسان را از زندان رها کند و به وصال خود برساند باید به زینت صبرو زیور عشق و یقین و تسلیم و تفویض و توکل آراسته گردد >
صبرو ظفر هر دو دوستان قدیمند از پی صبر نوبت ظفر اید
و نتیجه ی صبر در سه جا ظاهر می شود : صبر بر ناگواری ها و شدائد تلخکامی ها ،صبر بر گناهان و دوری از لذت آنی گناه ،صبر بر بندگی و طاعت و انجام فرمان های خدا و سختی ظاهری و فعلی و ملامت و ملالت ظاهری انها .
*
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت
کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلا را
فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را
ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی است
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را
من از آن حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم
که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را
اگر دشنام فرمایی و گر نفرین دعا گویم
جواب تلخ میزیبد لب لعل شکرخا را
نصیحت گوش کن جانا که از جان دوستتر دارند
جوانان سعادتمند پند پیر دانا را
حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را
غزل گفتی و در سفتی بیا و خوش بخوان حافظ
که بر نظم تو افشاند فلک عقد ثریا را
در سایه های شب .. بی اختیار گم می شود دوباره دلم
و هراس من از این است که مبادا .. این شب سحر نشود
خدایا از دلم بگیر .. ترس از سکوت شب
گویند که شب در سکوت زیباتر جلوه می کند
پس چرا نگاه من .. تاریکتر می شود ؟
چرا دلم تنها تر می شود در شب؟
چرا ستاره ها چشمک نمی زنند به روی دلم ؟
این چه بیماریست که شب همه شب عود می کند در من و دل؟
دلم عجیب شده دوباره و خوابش نمی برد
کاش گنجشک ها .. شبانه می خواندند
دلم عجیب هوای صدایشان دارد
و گویند که برترین سخن ها در سکوت بیان می شوند ...
و کاش شبها هیچگاه سحر نمی شدند ..
چرا که روز بی دوست حتی با اواز گنجشکها هم چنگی به دل نمی زند
******
شکر ایزد که ز تاراج خزان رخنه نیافت
بوستان سمن و سرو و گل و شمشادت