salam

این وبلاگ برای گسترش فرهنگ گفتگو بنیان نهاده می شود

salam

این وبلاگ برای گسترش فرهنگ گفتگو بنیان نهاده می شود

ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست

 

 

 

 

ای نسیم سحر، آرامگه یار کجاست؟منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست؟
شب تار است و ره وادی ایمن در پیشآتش طور کجا، موعد دیدار کجاست؟
هر که آمد به جهان نقش خرابی دارددر خرابات نگویند که هشیار کجاست
آن کس است اهل بشارت که اشارت داندنکته‌ها هست بسی، مَحرَم اسرار کجاست؟
هر سر موی مرا با تو هزاران کار استما کجاییم و ملامت‌گر بی‌کار کجاست!
بازپرسید ز گیسوی شکن در شکنشکاین دلِ غمزدهْ سرگشتهْ گرفتارِ کجاست؟
عقل دیوانه شد، آن سلسله‌ی مشکین کو؟دل ز ما گوشه گرفت، ابروی دلدار کجاست؟
ساقی و مطرب و مِی جمله مهیاست، ولیعیش بی یار *مهیا نشود، یار کجاست؟
حافظ! از باد خزان در چمن دهر مرنج

فکر معقول بفرما؛ گل بی خار کجاست؟  

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

*مادر

ارمغان پرنیان

با سپاس از پرنیان که  با کامنت دلربا و فرح انگیز خویش الهام بخش این پست شدند: 

گفتم: «غم تو دارم» گفتا :«غمت سر آید»گفتم: که «ماه من شو» گفتا: «اگر برآید»
گفتم: «ز مهرورزان رسم وفا بیاموز»گفتا: «ز خوبرویان این کار کمتر آید»
گفتم: که «بر خیالت راه نظر ببندم»گفتا: «که شب رو است او از راه دیگر آید»
گفتم: که «بوی زلفت گمراه عالمم کرد»گفتا: «اگر بدانی هم اوت رهبر آید»
گفتم: «خوشا هوایی کز باد صبح خیزد»گفتا: «خُنُک نسیمی کز کوی دلبر آید»
گفتم: که «نوش لعلت ما را به آرزو کشت»گفتا: «تو بندگی کن؛ کو بنده پرور آید»
گفتم: «دل رحیمت کی عزم صلح دارد؟»گفتا: «مگوی با کس تا وقت آن درآید»
گفتم: «زمان عشرت دیدی که چون سر آمد؟»گفتا: «خموش حافظ! کاین غصه هم سر آید»
 

 

گفتــم غــم تـو دارم ، گفتــا غمت سـر آیـد

                   گفتــم کـه مـاه من شو ، گفتــا اگــر بـرآیـد

گفتــم ز مـهــرورزان ، رســم وفــا بیــامــوز

                   گفتــــا ز خـوبرویـان ، ایـن کــار کـمـتــر آیـد

گفتــم کـه بوی زلفت* ، گمــراه عالمم کـرد

                   گفتــــا اگــر بــدانــی ، هــم اوت رهبـر آیـد

گفتــم کــه بــر خیـالـت ، راه نـظــر ببنــدم

                   گفتــــا کـه شب رو است او از راه دیگر آید

گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد

                   گفتا خموش حافظ،کاین غصه هم سر آید 

 ــــــــــــــــــــــــــــــــ

*روز اول رفت دینم  بر سر زلفین تو       تا چه خواهد شد در این سودا سرانجامم هنوز

 

بامدادان با لسان لغیب

هر آن که جانب اهل خدا نگه دارد              خداش در همه حال از بلا نگه دارد
حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست    که اشنا سخن اشنا نگه دارد  
دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای         فرشته‌ات به دو دست دعا نگه دارد
گرت هواست که معشوق نگسلد پیمان    نگه دار سر رشته تا نگه دارد
 
صبا بر آن سر زلف ار دل مرا بینی     ز روی لطف بگویش که جا نگه دارد
چو گفتمش که دلم را نگاه دار چه گفت    ز دست بنده چه خیزد خدا نگه دارد 
سر و زر و دل و جانم فدای آن یاری      که حق صحبت مهر و وفا نگه دارد
غبار راه راهگذارت کجاست تا حافظ   به یادگار نسیم صبا نگه دارد

.....!!

دردم نهفته به ز طبیبان مدعی       باشد که از خزانه ی  غیبم دوا کنند

منتخب یک خواننده ی فرهیخته وبلاگ از سروده های مولانا

 سلامم نه علیکم
نه سپیدم نه سیاهم
نه چنانم که تو گویی
نه چنینم که تو خوانی
و نه آنگونه که گفتند و شنیدی
نه سمائم نه زمینم
نه به زنجیر کسی بسته ام و بردۀ دینم
نه سرابم
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم
نه حقیرم
نه فرستادۀ پیرم
نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم نه بهشتم
چُنین است سرشتم
این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم ...
گر به این نقطه رسیدی
به تو سر بسته و در پرده بگویــم
تا کســی نشنـود این راز گهــربـار جـهان را
آنچـه گفتند و سُرودنـد تو آنـی
خودِ تو جان جهانی
گر نهانـی و عیانـی
تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی
تو ندانی که خود آن نقطۀ عشقی
تو خود اسرار نهانی
تو خود باغ بهشتی
تو بخود آمده از فلسفۀ چون و چرایی
به تو سوگند
که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی
نه که جُزئی
نه که چون آب در اندام سَبوئی
تو خود اویی بخود آی
تا در خانه متروکۀ هرکس ننشـــینی و
بجز روشنــی شعشـعۀ پرتـو خود هیچ نبـینـی
و گلِ وصل بـچیـنی

توحید چیست ؟

از عارفی پرسیدند توحید چیست ؟ پاسخ داد: تصحیح الخیال . درست کردن اوهام و تخیلات.  

 

از دیگری پرسید ند : توحید چیست ؟ پاسخ داد: التوحید اسقاط الاضافات . ساقط کردن اضافات.  

 

سروده ای از مهستی گنجه ای

 آرزو 

در فغانم از دل دیر آشنای خویشتن
خو گرفتم همچو نی با ناله‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های خویشتن
جز غم و دردی که دارد دوستی ها با دلم
یار دل‌سوزی ندیدم در سرای خویشتن
من کی ا‌م؟ دیوانه‌ای کز جان خریدار غم است
راحتی‌ را مرگ می‌داند برای خویشتن
شمع بزم دوستانم، زنده ام از سوختن
در ورای روشنی بینم فنای خویشتن
آن حبابم کز حیات خویش دل برکنده‌ام
زان‌‌‌‌که خود بر آب می‌بینم بنای خویشتن
غنچه ی پژمرده‌ای هستم که از کف داده‌‌‌‌‌‌‌ام
در بهار زندگی عطر و صفای خویشتن
آرزوها‌ی جوانی همچو گل بر باد رفت
آرزوی مرگ دارم , از خدای خویشتن
همدمی دل‌‌‌‌‌سوز نبود این مهستی را ‌چو شمع
خود بباید اشک ریزد, در عزای خویشتن

دوست

طاعت ار دست نیاید   گنهی باید کرد     در دل دوست به هر حیله رهی باید کرد

سروده ای از فدریکو گارسیا لورکا

وحشت زده ام
از برگ های مرده،
از چمن زارهایِ
پر از شبنم.
خواهم خفت.
اگر بیدارم نکنی،
قلب سردم را کنار تو بر جا خواهم گذاشت.
 
"آن صدا
در دوردست چیست؟"
"عشق،
باد در میان شیشه های پنجره،
عشق من!"
 
جواهرات سپیده دم  را
دور تا دور گردنت گذاشتم.
چرا در این راه
رهایم می کنی؟
اگر خیلی دور شوی
پرنده ام می گرید،
و باغ انگورِ سبز
شراب نمی دهد.
 
"آن صدا
در دوردست چیست؟"
"عشق،
باد در میان شیشه های پنجره،
عشق من!"
 
هرگز نخواهی فهمید
که چه قدر
به تو عشق می ورزیدم،
ابوالهولِ برفی،
در آن سپیده دمان
که باران به شدت می بارید
و آشیانه بر شاخه ی خشک
از هم می پاشید.
 
"آن صدا
در دوردست چیست؟"
"عشق،
باد در میان شیشه های پنجره،
عشق من!"
 

عشق

ای مرغ سحر عشق ز پروانه (=مادر) بیاموز   کان سوخته را جان شد و آواز نیامد

وصف حضرت عیسی در نهج البلاغه

 و اگر مى خواهى درباره عیسى علیه السّلام بگو که سنگ را
بالش سر قرار مى داد، و جامه زبر و خشن مى پوشید، و غذاى غیرلذیذ مى خورد. نان خورشش
گرسنگى، و چراغ شب تارش ماه، و سرپناهش در زمستان مشرق و
مغرب زمین، و میوه و سبزى اش گیاهى بود که زمین براى چهارپایان مى رویانید. نه زنى داشت که او رافریفته خود کند، نه فرزندى که او را نگران سازد ، نه ثروتى که او را از آخرت بازدارد،
و نه طمعى که او را به خوارى اندازد. مرکب او دو پایش، و خدمتکارش دو دستش بود.

بهترین چیز دنیا

..بهترین چیز نگاهی است که از حادثه ی عشق تر است . (سهراب سپهری).  

 

زبان شعر زبان رمزی و نمادین است . از همین رو در وضعی که شاعر نمی تواند دریافت ها و دیدگاه های خود را به دلایل گوناگون بی واسطه و روشن و اشکار بیان نماید به شعر روی می اورد و برای دریافت منظور واقعی شاعر باید شعر او را رمزگشایی کرد. و در این فرایند رمزگشایی پیدایش برداشت های گوناگون یک امر طبیعی است . کتاب شاعران در زمانه ی عسرت نوشته اقای دکتر داوری اردکانی را مطالعه فرمایید.

خطاب به قطب عالم امکان

سلام به تو یار قدیمی              منم همون هوادار قدیمی   

 هنوز همون خراباتی و مستم    ولی بی تو   سبوی می  شکستم  

همه تشنه لبیم ساقی کجایی        گرفتار شبیم  ساقی کجایی  

  اگه سبو شکست  عمر تو باقی   که اعتبار می تویی تو ساقی

همه به جرم مستی سردار ملامت   میمیریم و میخونیم سرساقی سلامت

  یه روزی گله کردم من از عالم مستی    تو هم به دل گرفتی  دل ما رو شکستی

   سبوی ما شکسته   در میکده بسته           امید همه ی ما به  همت تو بسته  

   به همت تو ساقی  تو که گره گشایی      تو که ذات  وفایی همیشه یار مایی  

  میگن مستی گناهه  به انگشت  ملامت      باید مستا رو حد زد به شلاق  ندامت

.....

 

شاد آمدی شاد آمدی ناگه ز در باز آمدی 

 بنشین و خوش بنشین و خوش چون محرم راز آمدی

خوش بینمت خوش بینمت ماه پری وش بینمت  

حوری مگر حوری مگر با شیوه ناز آمدی

زاری کنان زاری کنان پیش رخ تو بیدلان 

چون بلبل و گل ناگهان با برگ و با ساز آمدی

سرو روان سرو روان بر جویبار عاشقان 

ای دولت و بخت جوان بس خوب و دمساز آمدی

با ما خوش آ با ما خوش آ پیش من آ پیش من آ  

هم شوخ و شنگ و دلربا خانه برانداز آمدی

صبری بکن صبری بکن یا جامه صبری بده 

چون یوسف مصری دگر با قدر و اعزاز آمدی

آوازها آوازها از تو به عالم شد روان  

ای شمس تبریزی ز من هم تو به آواز آمدی