آغاز فصل پاییز ،بهار عارفان بر همه اهالی کوی دلدادگی و شور و شیدایی فرخنده باد .
این خرقه که من دارم در رهن شراب اولی
وین دفتر بی معنی غرق می ناب اولی
چون مصلحت اندیشی دور است ز درویشی
هم سینه پر آتش به، هم دیده پرآب اولی
من حال دل زاهد با خلق نخواهم گفت
کاین قصه اگر گویم با چنگ و رباب اولی
تا بی سر و پا باشد اوضاع فلک زین دست
در سر هوس ساقی، در دست شراب اولی
تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود
سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود
حلقه پیر مغان از ازلم در گوش است
بر همانیم که بودیم و همان خواهد بود
بر سر تربت ما چون گذری همت خواه
که زیارتگه رندان جهان خواهد بود
برو ای زاهد خودبین که ز چشم من و تو
راز این پرده نهان است و نهان خواهد بود
ترک عاشق کش من مست برون رفت امروز
تا دگر خون که از دیده روان خواهد بود
چشمم آن دم که ز شوق تو نهد سر به لحد
تا دم صبح قیامت نگران خواهد بود
بخت حافظ گر از این گونه مدد خواهد کرد
زلف معشوقه به دست دگران خواهد بود
من خراباتیم از من سخن یار مخواه گنگم ازگنگ پریشان شده گفتار مخواه
من که با کوری ومهجوری خود سرگرمم از چنین کور تو بینایی ودیدار مخواه
چشم بیمار توبیمار نموده است مرا غیر هذیان سخنی از من بیمار مخواه
با قلندر منشین گر که نشستی هرگز حکمت وفلسفه وآیه و اخبار مخواه
مستم از باده ی عشق تو واز مست چنین پند مردان جهان دیده وهشیار مخواه
من مات من العشق فقد مات شهیدا
***
من عشق فعف و کتم حتی مات مات شهیدا
***
قال مولانا امیرالمومنین علی بن ابیطالب علیه السلام : ان لله تعالی شرابا لاولیائه اذا شربوا ( منه ) سکروا و اذا سکروا طربوا ، و اذا طربوا طابوا ، و اذا طابوا ذابوا ، و اذا ذابوا خلصوا ، و اذا خلصوا طلبوا ، و اذا طلبوا وجدوا ، و اذا وجدوا وصلوا ، و اذا وصلوا اتصلوا ، و اذا اتصلوا لافرق بینهم و بین حبیبهم .
خداوند متعال را شرابی است مخصوص اولیا ئش که هر گاه از آن بنوشند ، مست گردند و وقتی مست گردند ، با نشاط شوند و هرگاه با نشاط شوند ، پاکیزه گردند و هنگام پاکیزگی گداخته شوند و به وقت گداختگی خالص گردند و چون خالص شوند ، طالب محبوب گردند و وقتی جوینده محبوب گردند ، می یابند و چون یافتند ، نائل شوند و پیوند خورند و هرگاه پیوند خورند ، فرقی بین ایشان و محبوبشان نیست .
جامع الاسرار کلمه نوزده کلمات مکنونه مرحوم فیض کاشانی |
مادرس سحر در ره میخانه نهادیم
آشنایان ره عشق در این بحر عمیق غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده
لطیفه ای است نهانی که عشق از آن(او) خیزد که نام آن نه لعل لب و خط زنگاریست
تحصیل عشق و رندی آسان نمود اول آخر بسوخت جانم در کسب این فضایل
یا نور قبل کل نور
به دور لاله قدح گیر و بیریا میباش | به بوی گل نفسی همدم صبا میباش | |
نگویمت که همه ساله می پرستی کن | سه ماه می خور و نه ماه پارسا میباش | |
چو پیر سالک عشقت به می حواله کند | بنوش و منتظر رحمت خدا میباش | |
گرت هواست که چون جم به سر غیب رسی | بیا و همدم جام جهان نما میباش | |
چو غنچه گر چه فروبستگیست کار جهان | تو همچو باد بهاری گره گشا میباش | |
وفا مجوی ز کس ور سخن نمیشنوی | به هرزه طالب سیمرغ و کیمیا میباش | |
مرید طاعت بیگانگان مشو حافظ | ولی معاشر رندان پارسا میباش |
یا نور علی نور
اگر رفیق شفیقی درست پیمان باش | حریف خانه و گرمابه و گلستان باش | |
شکنج زلف پریشان به دست باد مده | مگو که خاطر عشاق گو پریشان باش | |
گرت هواست که با خضر همنشین باشی | نهان ز چشم سکندر چو آب حیوان باش | |
زبور عشق نوازی نه کار هر مرغیست | بیا و نوگل این بلبل غزل خوان باش | |
طریق خدمت و آیین بندگی کردن | خدای را که رها کن به ما و سلطان باش | |
دگر به صید حرم تیغ برمکش زنهار | و از آن که با دل ما کردهای پشیمان باش | |
تو شمع انجمنی یک زبان و یک دل شو | خیال و کوشش پروانه بین و خندان باش | |
کمال دلبری و حسن در نظربازیست | به شیوه نظر از نادران دوران باش | |
خموش حافظ و از جور یار ناله مکن | تو را که گفت که در روی خوب حیران باش |
بسم الله نور النور
درد عشقی کشیدهام که مپرس | زهر هجری چشیدهام که مپرس | |
گشتهام در جهان و آخر کار | دلبری برگزیدهام که مپرس | |
آن چنان در هوای خاک درش | میرود آب دیدهام که مپرس | |
من به گوش خود از دهانش دوش | سخنانی شنیدهام که مپرس | |
سوی من لب چه میگزی که مگوی | لب لعلی گزیدهام که مپرس | |
بی تو در کلبه گدایی خویش | رنجهایی کشیدهام که مپرس | |
همچو حافظ غریب در ره عشق | به مقامی رسیدهام که مپرس |
یا نور
زندگی آدمی در منزلگاه های بین کثرت و وحدت ،حقیقت و اعتبار ، هستی و نیستی ، و در یک سخن بین محسوس و معقول [ماده و معنا ، ماده و یاد ] در نوسان است
و معقول همان معشوق است که
کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست آنقدر هست که بانگ جرسی می اید
****
هنر آدمی است که بکوشد "او " را در هر آن و در هر جا و همه جا و در هر حال و در هر مقام پاس دارد و بلکه در مَقام ،مُقام گزیند : فی مقعد صدق عند ملیک مقتدر
وشرط رسیدن به این مقام و مأوی گزیدن در دژ "او "[کلمه لااله الاالله حصنی ] ،ان است که انقدر نفس و روح خویش را با حضور اندیشمندانه و اندیشه حضور در لحظه های زندگی و در عین گرفتاری و اشتغال ها صیقل دهد که مصداق این سخن خدا گردد که فرمود : رجال لاتلهیهم تجاره و لا بیع عن ذکر الله ...و در زمره ی انسان هایی در آید که حتی اگر به زیرزمین هم بروند او را می یابند چون شنیده اند و دریافته اند : لوهبطتم الی الارض السفلی لهبطتم علی الله
****
کوشش انسان نیازمند کشش اوست و کشش حق نیز بی کوشش خلق ،انسان را پرواز نمی دهد
برای پرواز در اوج آسمان پرستاره ی بندگی ،بایسته و شایسته است که بکوشیم نسیم رهایی حق را که بی دریغ در ژرفای جان ما وزان است دریابیم و موانع درونی وزش این رایحه جانبخش را که جز پندار های برامده از پدیدارها و رخدادهای تلخ و شیرین جهان محسوس و گذرا چیزی نیست برطرف سازیم و بر چارسوی جهان چهار تکبیر زنیم و در کنار او بنشینیم و باشیم و بمانیم و بشنویم و ببوییم و ببوسیم : بوسیدن لب یار اول ز دست مگذار کاخر ملول گردی از دست و لب گزیدن .انا جلیس من ذکرنی : من همنشین کسی هستم که یادمن نماید .