گفت ما را هفت وادی در ره است | چون گذشتی هفت وادی، درگه است | |
هست وادی طلب آغاز کار | وادی عشق است از آن پس، بی کنار | |
پس سیم وادی است آن معرفت | پس چهارم وادی استغنا صفت | |
هست پنجم وادی توحید پاک | پس ششم وادی حیرت صعبناک | |
هفتمین، وادی فقر است و فنا | بعد از این روی روش نبود تو را | |
در کشش افتی، روش گم گرددت | گر بود یک قطره قلزم گرددت |
وادی اول: طلب
چون فرو آیی به وادی طلب | پیشت آید هر زمانی صد تعب | |
چون نماند هیچ معلومت به دست | دل بباید پاک کرد از هرچ هست | |
چون دل تو پاک گردد از صفات | تافتن گیرد ز حضرت نور ذات | |
چون شود آن نور بر دل آشکار | در دل تو یک طلب گردد هزار |
وادی دوم: عشق
بعد ازین، وادی عشق آید پدید | غرق آتش شد، کسی کانجا رسید | |
کس درین وادی بجز آتش مباد | وانک آتش نیست، عیشش خوش مباد | |
عاشق آن باشد که چون آتش بود | گرمرو، سوزنده و سرکش بود | |
گر ترا آن چشم غیبی باز شد | با تو ذرات جهان همراز شد | |
ور به چشم عقل بگشایی نظر | عشق را هرگز نبینی پا و سر | |
مرد کارافتاده باید عشق را | مردم آزاده باید عشق را |
وادی سوم: معرفت
بعد از آن بنمایدت پیش نظر | معرفت را وادیی بی پا و سر | |
سیر هر کس تا کمال وی بود | قرب هر کس حسب حال وی بود | |
معرفت زینجا تفاوت یافتست | این یکی محراب و آن بت یافتست | |
چون بتابد آفتاب معرفت | از سپهر این ره عالیصفت | |
هر یکی بینا شود بر قدر خویش | بازیابد در حقیقت صدر خویش |
وادی چهارم: استغنا
بعد ازین، وادی استغنا بود | نه درو دعوی و نه معنی بود | |
هفت دریا، یک شمر اینجا بود | هفت اخگر، یک شرر اینجا بود | |
هشت جنت، نیز اینجا مردهایست | هفت دوزخ، همچو یخ افسردهایست | |
هست موری را هم اینجا ای عجب | هر نفس صد پیل اجری بی سبب | |
تا کلاغی را شود پر حوصله | کس نماند زنده، در صد قافله | |
گر درین دریا هزاران جان فتاد | شبنمی در بحر بیپایان فتاد[۲] |
وادی پنجم: توحید
بعد از این وادی توحید آیدت | منزل تفرید و تجرید آیدت | |
رویها چون زین بیابان درکنند | جمله سر از یک گریبان برکنند | |
گر بسی بینی عدد، گر اندکی | آن یکی باشد درین ره در یکی | |
چون بسی باشد یک اندر یک مدام | آن یک اندر یک، یکی باشد تمام | |
نیست آن یک کان احد آید ترا | زان یکی کان در عدد آید ترا | |
چون برون ست از احد وین از عدد | از ازل قطع نظر کن وز ابد | |
چون ازل گم شد، ابد هم جاودان | هر دو را کس هیچ ماند در میان | |
چون همه هیچی بود هیچ این همه | کی بود دو اصل جز پیچ این همه |
وادی ششم: حیرت
بعد ازین وادی حیرت آیدت | کار دایم درد و حسرت آیدت | |
مرد حیران چون رسد این جایگاه | در تحیر مانده و گم کرده راه | |
هرچه زد توحید بر جانش رقم | جمله گم گردد ازو گم نیز هم | |
گر بدو گویند: مستی یا نهای؟ | نیستی گویی که هستی یا نهای | |
در میانی؟ یا برونی از میان؟ | بر کناری؟ یا نهانی؟ یا عیان؟ | |
فانیی؟ یا باقیی؟ یا هر دویی؟ | یا نهٔ هر دو توی یا نه توی | |
گوید اصلا میندانم چیز من | وان ندانم هم، ندانم نیز من | |
عاشقم، اما، ندانم بر کیم | نه مسلمانم، نه کافر، پس چیم؟ | |
لیکن از عشقم ندارم آگهی | هم دلی پرعشق دارم، هم تهی |
بعد ازین وادی فقرست و فنا | کی بود اینجا سخن گفتن روا؟ | |
صد هزاران سایهٔ جاوید، تو | گم شده بینی ز یک خورشید، تو | |
هر دو عالم نقش آن دریاست بس | هرکه گوید نیست این سوداست بس | |
هرکه در دریای کل گمبوده شد | دایما گمبودهٔ آسوده شد | |
گم شدن اول قدم، زین پس چه بود؟ | لاجرم دیگر قدم را کس نبود | |
عود و هیزم چون به آتش در شوند | هر دو بر یک جای خاکستر شودند | |
این به صورت هر دو یکسان باشدت | در صفت فرق فراوان باشدت | |
گر، پلیدی گم شود در بحر کل | در صفات خود فروماند به ذل | |
لیک اگر، پاکی درین دریا بود | او چو نبود در میان زیبا بود | |
نبود او و او بود، چون باشد این؟ | از خیال عقل بیرون باشد این |