salam

این وبلاگ برای گسترش فرهنگ گفتگو بنیان نهاده می شود

salam

این وبلاگ برای گسترش فرهنگ گفتگو بنیان نهاده می شود

مکتب عشق ۴۰

گفت ما را هفت وادی در ره استچون گذشتی هفت وادی، درگه است
هست وادی طلب آغاز کاروادی عشق است از آن پس، بی کنار
پس سیم وادی است آن معرفتپس چهارم وادی استغنا صفت
هست پنجم وادی توحید پاکپس ششم وادی حیرت صعب‌ناک
هفتمین، وادی فقر است و فنابعد از این روی روش نبود تو را
در کشش افتی، روش گم گرددتگر بود یک قطره قلزم گرددت

وادی اول: طلب

چون فرو آیی به وادی طلبپیشت آید هر زمانی صد تعب
چون نماند هیچ معلومت به دستدل بباید پاک کرد از هرچ هست
چون دل تو پاک گردد از صفاتتافتن گیرد ز حضرت نور ذات
چون شود آن نور بر دل آشکاردر دل تو یک طلب گردد هزار

وادی دوم: عشق

بعد ازین، وادی عشق آید پدیدغرق آتش شد، کسی کانجا رسید
کس درین وادی بجز آتش مبادوانک آتش نیست، عیشش خوش مباد
عاشق آن باشد که چون آتش بودگرم‌رو، سوزنده و سرکش بود
گر ترا آن چشم غیبی باز شدبا تو ذرات جهان هم‌راز شد
ور به چشم عقل بگشایی نظرعشق را هرگز نبینی پا و سر
مرد کارافتاده باید عشق رامردم آزاده باید عشق را

وادی سوم: معرفت

بعد از آن بنمایدت پیش نظرمعرفت را وادیی بی پا و سر
سیر هر کس تا کمال وی بودقرب هر کس حسب حال وی بود
معرفت زینجا تفاوت یافت‌ستاین یکی محراب و آن بت یافت‌ست
چون بتابد آفتاب معرفتاز سپهر این ره عالی‌صفت
هر یکی بینا شود بر قدر خویشبازیابد در حقیقت صدر خویش

وادی چهارم: استغنا

بعد ازین، وادی استغنا بودنه درو دعوی و نه معنی بود
هفت دریا، یک شمر اینجا بودهفت اخگر، یک شرر اینجا بود
هشت جنت، نیز اینجا مرده‌ای‌ستهفت دوزخ، همچو یخ افسرده‌ای‌ست
هست موری را هم اینجا ای عجبهر نفس صد پیل اجری بی سبب
تا کلاغی را شود پر حوصلهکس نماند زنده، در صد قافله
گر درین دریا هزاران جان فتادشبنمی در بحر بی‌پایان فتاد[۲]

وادی پنجم: توحید

بعد از این وادی توحید آیدتمنزل تفرید و تجرید آیدت
رویها چون زین بیابان درکنندجمله سر از یک گریبان برکنند
گر بسی بینی عدد، گر اندکیآن یکی باشد درین ره در یکی
چون بسی باشد یک اندر یک مدامآن یک اندر یک، یکی باشد تمام
نیست آن یک کان احد آید ترازان یکی کان در عدد آید ترا
چون برون ست از احد وین از عدداز ازل قطع نظر کن وز ابد
چون ازل گم شد، ابد هم جاودانهر دو را کس هیچ ماند در میان
چون همه هیچی بود هیچ این همهکی بود دو اصل جز پیچ این همه

وادی ششم: حیرت

بعد ازین وادی حیرت آیدتکار دایم درد و حسرت آیدت
مرد حیران چون رسد این جایگاهدر تحیر مانده و گم کرده راه
هرچه زد توحید بر جانش رقمجمله گم گردد ازو گم نیز هم
گر بدو گویند: مستی یا نه‌ای؟نیستی گویی که هستی یا نه‌ای
در میانی؟ یا برونی از میان؟بر کناری؟ یا نهانی؟ یا عیان؟
فانیی؟ یا باقیی؟ یا هر دویی؟یا نهٔ هر دو توی یا نه توی
گوید اصلا می‌ندانم چیز منوان ندانم هم، ندانم نیز من
عاشقم، اما، ندانم بر کیمنه مسلمانم، نه کافر، پس چیم؟
لیکن از عشقم ندارم آگهیهم دلی پرعشق دارم، هم تهی

وادی هفتم: فقر و فنا

بعد ازین وادی فقرست و فناکی بود اینجا سخن گفتن روا؟
صد هزاران سایهٔ جاوید، توگم شده بینی ز یک خورشید، تو
هر دو عالم نقش آن دریاست بسهرکه گوید نیست این سوداست بس
هرکه در دریای کل گم‌بوده شددایما گم‌بودهٔ آسوده شد
گم شدن اول قدم، زین پس چه بود؟لاجرم دیگر قدم را کس نبود
عود و هیزم چون به آتش در شوندهر دو بر یک جای خاکستر شودند
این به صورت هر دو یکسان باشدتدر صفت فرق فراوان باشدت
گر، پلیدی گم شود در بحر کلدر صفات خود فروماند به ذل
لیک اگر، پاکی درین دریا بوداو چو نبود در میان زیبا بود
نبود او و او بود، چون باشد این؟از خیال عقل بیرون باشد این

نظرات 3 + ارسال نظر
زهرا سه‌شنبه 27 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 09:27 ب.ظ

سلام بزرگوار
اول یه سوال
چرا از طلب شروع میکنیم ولی به فقر ختم میشه؟
چرا برعکس نیست؟

سلام بر شما ..
خستگانرا چو طلب باشد و قوت نبود گرتوبیداد کنی شرط مروت نبود
خیلی روشن است که نخستین منزل در هر سلوک اختیاری طلب و خواست انسان برای پیمودن راه است ...
البته نیز گفته اند : آب کم جو تشنگی آور به دست تا بجوشد آبت از بالا و پست ..
در اینجا منظور این است که ابتدا انسان می اندیشد به هستی خود و متوجه می شود که پایان او - چه بخواهد چه نخواهد -فقر و فنا است و چاره ای جز ان ندارد و بدین ترتیب چون در افق فقر خویش را می بیند متوجه می شود که این خود سرشار از کبر و غرور و خود بینی پوچ است و در نتیجه شوق و طلب رسیدن به ان مرحله فقر و فنا در او زنده می شود . وقتی به مرحله فقر و فنا رسید دیگر از او اثری نمی ماند که طلبی داشته باشد ..طلب و خواست مسبوق است به ابراز وجود ادمی که برای خود استقلالی قائل است و احساس نیاز و کمبود او . ان نیاز و فقری که مد نظر شماست و برانگیزنده خواست و طلب انسان فرق می کند با این فقر ..در ان مرحله انسان موجودی است دارای هستی مستقل که فقیر و نیازمند است اما در انتهای سلوک انسان یکپارچه عین فقر و ربط محض به خداوند است و هیچ هستی مستقلی از خود ندارد و به مرحله ای می رسد که می گوید : ارید ان لا ارید : می خواهم که نخواهم . به تعبیر مولانا : جمله ای می شناسم ز اولیاء که زبانشان بسته باشد از دعا ...

سهبا سه‌شنبه 27 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 10:15 ب.ظ

سلام استاد بزرگوار . سرگشته ام بین این کلمات و ... اجازه سکوت می خواهم و بیشتر خواندن ...
سپاس فراوانم را بپذیرید .

سلام و درود برشما خیلی خوش آمدید ...اجازه سکوت و بیشتر خواندن !!چه متاع ارزشمندی است سکوت ..انشالله خدا به همه ما توفیق سکوت دهد ...

زهرا پنج‌شنبه 29 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 05:23 ب.ظ

سلام استاد
خیلی وقت بود منتظرتون بودم.
اینکه در اول،وادی دل بباید پاک کرد از هر چه هست این هستها چه می تواند باشد.
سالها پیش هم از گسستن از تعلقات میگفتید که فکر می کنم منظور همین باشد.

سلام برشما
این یک گام جلوتر و یک مرحله برتر است از گسستن از تعلقات
پاک کردن دل از هرچه هست یعنی لایروبی از جمیع خواسته ها و نیازها و ارزوها و یادها و خاطره ها و خیال ها و رسیدن به مرحله لااله ....
به تعبیر مولانا
و سر به سر فکر و عبارت را بسوز
تا وقتی اثری از هستی در دل باشد طلب هستی که همان وجود و خداست ایجاد نمی شود ..طلب مسبوق به نیستی است ..انسان طالب ان چیزی است که ندارد یا نیست اگر باشد و داشته باشد که طالب نخواهد بود کسی که احساس جهل کند طالب علم می شود کسی که احساس تهیدستی کند در طلب ثروت می رود و...کسی که احساس نیستی کند در طلب هستی می افتد و جویای هستی که همان خداست می شود و این طلب از شدت تشنگی انقدر شدت می یابد که به وادی عشق پامی نهد و...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد