تا نقش تو در سینه ما خانه نشین شد
هر جا که نشینیم چو فردوس برین شد
آن فکر و خیالات چو یأجوج و چو مأجوج
هر یک چو رخ حوری و چون لعبت چین شد
آن نقش که مرد و زن از او نوحه کنانند
گر بئس قرین بود کنون نعم قرین شد
بالا همه باغ آمد و پستی همگی گنج
آخر تو چه چیزی که جهان از تو چنین شد
زان روز که دیدیمش ما روزفزونیم
خاری که ورا جست گلستان یقین شد
هر غوره ز خورشید شد انگور و شکر بست
وان سنگ سیه نیز از او لعل ثمین شد
بسیار زمینها که به تفصیل فلک شد
بسیار یسار از کف اقبال یمین شد
گر ظلمت دل بود کنون روزن دل شد
ور رهزن دین بود کنون قدوه دین شد
گر چاه بلا بود که بد محبس یوسف
از بهر برون آمدنش حبل متین شد
هر جزو چو جندالله محکوم خداییست
بر بنده امان آمد و بر گبر کمین شد
خاموش که گفتار تو ماننده نیلست
بر قبط چو خون آمد و بر سبط معین شد
خاموش که گفتار تو انجیر رسیدست
اما نه همه مرغ هوا درخور تین شد
صوفیان در دمی دو عید کنند
عنکبوتان مگس قدید کنند
شمعها میزنند خورشیدند
تا که ظلمات را شهید کنند
باز هر ذره شد چو نفخه صور
تا شهید تو را سعید کنند
چرخ کهنه به گردشان گردد
تا کهنههاش را جدید کنند
رغم آن حاسدان که میخواهند
تا قریب تو را بعید کنند
حاسدان را هم از حسد بخرند
همه را طالب و مرید کنند
کیمیای سعادت همهاند
در همه فعل خود بدید کنند
کیمیایی کنند همه افلاک
لیک در مدتی مدید کنند
وان هم از ماه غیب دزدیدند
که گهی پاک و گه پلید کنند
خنک آن دم که جمله اجزا را
بی ز ترکیبها وحید کنند
بس کن این و سر تنور ببند
تا که نانهات را ثرید کنند
عشق تو مست و کف زنانم کرد
مستم و بیخودم چه دانم کرد
غوره بودم کنون شدم انگور
خویشتن را ترش نتانم کرد
شکرینست یار حلوایی
مشت حلوا در این دهانم کرد
تا گشاد او دکان حلوایی
خانهام برد و بیدکانم کرد
خلق گوید چنان نمیباید
من نبودم چنین چنانم کرد
اولا خم شکست و سرکه بریخت
نوحه کردم که او زیانم کرد
صد خم می به جای آن یک خم
درخورم داد و شادمانم کرد
در تنور بلا و فتنه خویش
پخته و سرخ رو چو نانم کرد
چون زلیخا ز غم شدم من پیر
کرد یوسف دعا جوانم کرد
میپریدم ز دست او چون تیر
دست در من زد و کمانم کرد
پر کنم شکر آسمان و زمین
چون زمین بودم آسمانم کرد
از ره کهکشان گذشت دلم
زان سوی کهکشان کشانم کرد
نردبانها و بامها دیدم
فارغ از بام و نردبانم کرد
چون جهان پر شد از حکایت من
در جهان همچو جان نهانم کرد
چون مرا نرم یافت همچو زبان
چون زبان زود ترجمانم کرد
چون زبان متصل به دل بودم
راز دل یک به یک بیانم کرد
چون زبانم گرفت خون ریزی
همچو شمشیر در میانم کرد
بس کن ای دل که در بیان ناید
آن چه آن یار مهربانم کرد
عاشقانی که باخبر میرند
پیش معشوق چون شکر میرند
از الست آب زندگی خوردند
لاجرم شیوه دگر میرند
چونک در عاشقی حشر کردند
نی چو این مردم حشر میرند
از فرشته گذشتهاند به لطف
دور از ایشان که چون بشر میرند
تو گمان میبری که شیران نیز
چون سگان از برون در میرند
بدود شاه جان به استقبال
چونک عشاق در سفر میرند
همه روشن شوند چون خورشید
چونک در پای آن قمر میرند
عاشقانی که جان یک دگرند
همه در عشق همدگر میرند
همه را آب عشق بر جگر است
همه آیند و در جگر میرند
همه هستند همچو در یتیم
نه بر مادر و پدر میرند
عاشقان جانب فلک پرند
منکران در تک سقر میرند
عاشقان چشم غیب بگشایند
باقیان جمله کور و کر میرند
و آنک شبها نخفتهاند ز بیم
جمله بیخوف و بیخطر میرند
و آنک این جا علف پرست بدند
گاو بودند و همچو خر میرند
و آنک امروز آن نظر جستند
شاد و خندان در آن نظر میرند
شاهشان بر کنار لطف نهد
نی چنین خوار و محتضر میرند
و انک اخلاق مصطفی جویند
دور از ایشان فنا و مرگ ولیک
این به تقدیر گفتم ار میرند
هزار جان مقدس فدای روی تو باد
که در جهان چو تو خوبی کسی ندید و نزاد
هزار رحمت دیگر نثار آن عاشق
که او به دام هوای چو تو شهی افتاد
ز صورت تو حکایت کنند یا ز صفت
که هر یکی ز یکی خوبتر زهی بنیاد
دلم هزار گره داشت همچو رشته سحر
ز سحر چشم خوشت آن همه گره بگشاد
بلندبین ز تو گشتست هر دو دیده عشق
ببین تو قوت شاگرد و حکمت استاد
نشستهایم دل و عشق و کالبد پیشت
یکی خراب و یکی مست وان دگر دلشاد
به حکم تست بگریانی و بخندانی
همه چو شاخ درختیم و عشق تو چون باد
به باد عشق تو زردیم هم بدان سبزیم
تو راست جمله ولایت تو راست جمله مراد
کلوخ و سنگ چه داند بهار را چه اثر
بهار را ز چمن پرس و سنبل و شمشاد
درخت را ز برون سوی باد گرداند
درخت دل را باد اندرونست یعنی یاد
به زیر سایه زلفت دلم چه خوش خفتهست
خراب و مست و لطیف و خوش و کش و آزاد
چو غیرت تو دلم را ز خواب بجهانید
خمار خیزد و فریاد دردهد فریاد
ولی چو مست کنی مر مرا غلط گردم
گمان برم که امیرم چرا شوم منقاد
به وقت درد بگوییم کای تو و همه تو
چو درد رفت حجابی میان ما بنهاد
در آن زمان که کند عقل عاقبت بینی
ندا ز عشق برآید که هرچ بادا باد
اگر دل از غم دنیا جدا توانی کرد
نشاط و عیش به باغ بقا توانی کرد
اگر به آب ریاضت برآوری غسلی
همه کدورت دل را صفا توانی کرد
ز منزل هوسات ار دو گام پیش نهی
نزول در حرم کبریا توانی کرد
درون بحر معانی لا نه آن گهری
که قدر و قیمت خود را بها توانی کرد
به همت ار نشوی در مقام خاک مقیم
مقام خویش بر اوج علا توانی کرد
اگر به جیب تفکر فروبری سر خویش
گذشتههای قضا را ادا توانی کرد
ولیکن این صفت ره روان چالاکست
تو نازنین جهانی کجا توانی کرد
نه دست و پای اجل را فرو توانی بست
نه رنگ و بوی جهان را رها توانی کرد
تو رستم دل و جانی و سرور مردان
اگر به نفس لئیمت غزا توانی کرد
مگر که درد غم عشق سر زند در تو
به درد او غم دل را روا توانی کرد
ز خار چون و چرا این زمان چو درگذری
به باغ جنت وصلش چرا توانی کرد
اگر تو جنس همایی و جنس زاغ نهای
ز جان تو میل به سوی هما توانی کرد
همای سایه دولت چو شمس تبریزیست
نگر که در دل آن شاه جا توانی کرد
سپاس آن عدمی را که هست ما بربود
ز عشق آن عدم آمد جهان جان به وجود
به هر کجا عدم آید وجود کم گردد
زهی عدم که چو آمد از او وجود فزود
به سالها بربودم من از عدم هستی
عدم به یک نظر آن جمله را ز من بربود
رهد ز خویش و ز پیش و ز جان مرگ اندیش
رهد ز خوف و رجا و رهد ز باد و ز بود
که وجود چو کاهست پیش باد عدم
کدام کوه که او را عدم چو که نربود
وجود چیست و عدم چیست کاه و که چه بود
شه ای عبارت از در برون ز بام فرود
سخن که خیزد از جان ز جان حجاب کند
ز گوهر و لب دریا زبان حجاب کند
بیان حکمت اگر چه شگرف مشعله ایست
ز آفتاب حقایق بیان حجاب کند
جهان کفست و صفات خداست چون دریا
ز صاف بحر کف این جهان حجاب کند
همیشکاف تو کف را که تا به آب رسی
به کف بحر بمنگر که آن حجاب کند
ز نقشهای زمین و ز آسمان مندیش
که نقشهای زمین و زمان حجاب کند
برای مغز سخن قشر حرف را بشکاف
که زلفها ز جمال بتان حجاب کند
تو هر خیال که کشف حجاب پنداری
بیفکنش که تو را خود همان حجاب کند
نشان آیت حقست این جهان فنا
ولی ز خوبی حق این نشان حجاب کند
ز شمس تبریز ار چه قرضه ایست وجود
قراضه ایست که جان را ز کان حجاب کند
ای باد بیآرام ما با گل بگو پیغام ما
کای گل گریز اندر شکر چون گشتی از گلشن جدا
ای گل ز اصل شکری تو با شکر لایقتری
شکر خوش و گل هم خوش و از هر دو شیرینتر وفا
رخ بر رخ شکر بنه لذت بگیر و بو بده
در دولت شکر بجه از تلخی جور فنا
اکنون که گشتی گلشکر قوت دلی نور نظر
از گل برآ بر دل گذر آن از کجا این از کجا
با خار بودی همنشین چون عقل با جانی قرین
بر آسمان رو از زمین منزل به منزل تا لقا
در سر خلقان میروی در راه پنهان میروی
بستان به بستان میروی آن جا که خیزد نقشها
ای گل تو مرغ نادری برعکس مرغان میپری
کامد پیامت زان سری پرها بنه بیپر بیا
ای گل تو اینها دیدهای زان بر جهان خندیدهای
زان جامهها بدریدهای ای کربز لعلین قبا
گلهای پار از آسمان نعره زنان در گلستان
کای هر که خواهد نردبان تا جان سپارد در بلا
هین از ترشح زین طبق بگذر تو بیره چون عرق
از شیشه گلابگر چون روح از آن جام سما
ای مقبل و میمون شما با چهره گلگون شما
بودیم ما همچون شما ما روح گشتیم الصلا
از گلشکر مقصود ما لطف حقست و بود ما
ای بود ما آهن صفت وی لطف حق آهن ربا
آهن خرد آیینه گر بر وی نهد زخم شرر
ما را نمیخواهد مگر خواهم شما را بیشما
هان ای دل مشکین سخن پایان ندارد این سخن
با کس نیارم گفت من آنها که میگویی مرا
ای شمس تبریزی بگو سر شهان شاه خو
بی حرف و صوت و رنگ و بو بیشمس کی تابد ضیا