salam

این وبلاگ برای گسترش فرهنگ گفتگو بنیان نهاده می شود

salam

این وبلاگ برای گسترش فرهنگ گفتگو بنیان نهاده می شود

امروز با لسان الغیب

ما درس سحر در سر میخانه نهادیم                    محصول دعا در ره جانانه نهادیم

در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش                        این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم

سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد                   تا روی در این منزل ویرانه نهادیم

الهی   مهری ماندگار و پیوندی پایدار و سرودی سازگار و سیمایی بینا و مینویی مینا و پاداشی پویا ،پیشکش پیمانه ی آفریدگانت باد

الهی جویبار مهرورزی را در کویر خشک ازدحام تنهایان جاری ساز تا خریدار ناز نگاهت شویم و شایسته ی بارگاه یگانگی ات ...

الهی برخی می پرسند خدا چرا نوع انسان را افرید ؟ و من می پرسم چرا نباید می افرید .

به یاد مادر ؛مهرماندگار ،تاج عارفان و عاشقان /

هل الدین الاالحب : ایا دین چیزی جز دوستی و مهرورزی است .


به یاد او که عطر زندگی و موسیقی حیات بود و بی او ؛ زندگی کالبدی بی روح است.

به یاد و نام او که نزهتگه صدق و صفا بود و سرچشمه جوشان هست.


مانند غمزه ی باران نجیب بود                           چون کوه بود ومقاوم،عجیب بود

من ریشه ام زریشه ی اوجان گرفته بود                بعد ازخدای ، به من او قریب بود

وقتی دلم تا شب باران رسیده بود                                          او مرهمی برای دلم،اوطبیب بود

سجاده اش عطرخوشی داشت ، یادآن                        گویی  پرازشکوفه ی نارنج وسیب بود

او مادرم، مادرخوبم، خدای من                          

   او که برای من،آیه ی امن یجیب بود

وقتی که رفت این دل من بس غریب ماند                                               مثل خودش که مثل غریبی، غریب بود


علم عشق ؟سروده ی شیخ بهایی

ای مانده ز مقصد اصلی دور!

آکنده دماغ، ز باد غرور!

از علم رسوم چه می‌جویی؟

اندر طلبش، تا کی پویی؟

تا چند زنی ز ریاضی لاف؟

تا کی بافی هزار گزاف؟

ز دوائر عشر و دقایق وی

هرگز نبری، به حقایق پی

وز جبر و مقابله و خطاین

جبر نقصت نشود فی‌البین

در روز پسین، که رسد موعود

نرسد ز عراق و رهاوی سود

زایل نکند ز تو مغبونی

نه «شکل عروس» و نه «مأمونی»

در قبر به وقت سؤال و جواب

نفعی ندهد به تو اسطرلاب

زان ره نبری به در مقصود

فلسش قلب است و فرس نابود

علمی بطلب که تو را فانی

سازد ز علایق جسمانی

علمی بطلب که به دل نور است

سینه ز تجلی آن، طور است

علمی که از آن چو شوی محظوظ

گردد دل تو لوح المحفوظ

علمی بطلب که کتابی نیست

یعنی ذوقی است، خطابی نیست

علمی که نسازدت از دونی

محتاج به آلت قانونی

علمی بطلب که جدالی نیست

حالی است تمام و مقالی نیست

علمی که مجادله را سبب است

نورش ز چراغ ابولهب است

علمی بطلب که گزافی نیست

اجماعیست و خلافی نیست

علمی که دهد به تو جان نو

علم عشق است، ز من بشنو

به علوم غریبه تفاخر چند

زین گفت و شنود، زبان در بند

سهل است نحاس که زر کردی

زر کن مس خویش تو اگر مردی

از جفر و طلسم، به روز پسین

نفعی نرسد به تو ای مسکین

بگذر ز همه، به خودت پرداز

کز پرده برون نرود آواز

آن علم تو را کند آماده

از قید جهان کند آزاده

عشق است کلید خزاین جود

ساری در همه ذرات وجود

غافل، تو نشسته به محنت و رنج

واندر بغل تو کلید گنج

جز حلقهٔ عشق مکن در گوش

از عشق بگو، در عشق بکوش

علم رسمی همه خسران است

در عشق آویز، که علم آن است

آن علم ز تفرقه برهاند

آن علم تو را ز تو بستاند

آن علم تو را ببرد به رهی

کز شرک خفی و جلی برهی

آن علم ز چون و چرا خالیست

سرچشمهٔ آن، علی عالیست

ساقی، قدحی ز شراب الست

که نه خستش پا، نه فشردش دست

در ده به بهائی دلخسته

آن، دل به قیود جهان بسته

تا کندهٔ جاه ز پا شکند

وین تخته کلاه ز سر فکند

وصف سلطان عاشقان حضرت امام حسین در لسان الغیب

شاه شمشاد قدان خسرو شیرین دهنان

که به مژگان شکند قلب همه صف شکنان

مست بگذشت و نظر بر من درویش انداخت

گفت ای چشم و چراغ همه شیرین سخنان

کمتر از ذره نه‌ای پست مشو مهر بورز

تا به خلوتگه خورشید رسی چرخ زنان

پیر پیمانه کش من که روانش خوش باد

گفت پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان

دامن دوست به دست آر و ز دشمن بگسل

مرد یزدان شو و فارغ گذر از اهرمنان

با صبا در چمن لاله سحر می‌گفتم

که شهیدان که‌اند این همه خونین کفنان

گفت حافظ من و تو محرم این راز نه‌ایم

از می لعل حکایت کن و شیرین دهنان

 

پیوند حج و غدیر

یا علی مثلک کمثل الکعبه  تطاف و لا تطوف

پیامبر اسلام فرمودند :ای علی ،تو همانند کعبه هستی(مثل تو مثل کعبه است ) که بر دور آن طواف می کنند و او طواف نمی کند .

ارمغان مریم بانو

در خانه دل نوشته با خط جلی
کین خانه بنا شد به تولای علی
در داخل این خانه چو نیکو نگری

هم مهر محمد است و هم مهر علی  


اتحاد عشق و فرزانگی

اتحاد عشق و فرزانگی ،راز زندگی است .و  عشق یعنی گرایش هماهنگ نسبت به زندگی .

بدون شرح/ فرازهای نیایش سلطان عشق حضرت معشوق لم یزلی

..الهی انکه تو را دارا است چه ندارد و انکس که تو را ندارد چه دارد

الهی ما را با نور خود به سوی خودت رهنمون ساز

الهی ما را بندگان راستین در پبشگاه خودت قرار ده

الهی ما را از دانش پنهان خود بیاموز

الهی با پوشش نگهدارنده ی خویش از ما صیانت فرما

الهی با تدبیر خود ما را از تدبیر خودمان و با گزینش خویش ما را از اختیار خودمان بی نیاز گردان 


بهشت زیر پای مادران است ،به یاد مادر

شد نغمه خوان مرغ سحر

چشمان من مانده به در

قلبم گواهی میدهد

که او نمی آید دگر

ای دل کجا رفته

چرا رفته

ز من راز خود نهفته

شب تا سحر یک دم

ز دست غم

دگر چشم من نخفته

***
تا نوای مرغ سحر برخیزد

جام صبرم ریزد

طاقت از جان من گریزد

به نامهء او گوهر افشانم

صد ره آنرا خوانم

درد و غم با دلم ستیزد

به آن امیدم که از در آید

به خنده لب بگشاید

تا شاید

عقده ها گشاید

روی مه بنماید

تا غمم سر آید

***

کاش گل من خنده زنان

آنکه بود مونس جان

آید و دل گردد شاد و بیتاب

روشنی بخشد بر من چو مهتاب

به آن امیدم که از در آید

به خنده لب بگشاید

تا شاید

عقده ها گشاید

روی مه بنماید

تا غمم سر آید

***

شد نغمه خوان مرغ سحر

چشمان من مانده به در

قلبم گواهی میدهد

که او نمی آید دگر

ای دل کجا رفته

چرا رفته

ز من راز خود نهفته

شب تا سحر یک دم

ز دست غم

دگر چشم من نخفته

 

امشب با لسان الغیب

 

خیز تا خرقه صوفی به خرابات بریم               شطح و طامات به بازار خرافات بریم

سوی رندان قلندر به ره آورد سفر                     دلق بسطامی و سجاده طامات بریم

تا همه خلوتیان جام صبوحی گیرند                     چنگ صبحی به در پیر مناجات بریم

با تو آن عهد که در وادی ایمن بستیم                همچو موسی ارنی گوی به میقات بریم

کوس ناموس تو بر کنگره عرش زنیم                    علم عشق تو بر بام سماوات بریم

خاک کوی تو به صحرای قیامت فردا                  همه بر فرق سر از بهر مباهات بریم

ور نهد در ره ما خار ملامت زاهد                          از گلستانش به زندان مکافات بریم

 شرممان باد ز پشمینه آلوده خویش                      گر بدین فضل و هنر نام کرامات بریم

 قدر وقت ار نشناسد دل و کاری نکند               بس خجالت که از این حاصل اوقات بریم

 فتنه می‌بارد از این سقف مقرنس برخیز                     تا به میخانه پناه از همه آفات بریم

 در بیابان فنا گم شدن آخر تا کی                         ره بپرسیم مگر پی به مهامات بریم

 حافظ آب رخ خود بر در هر سفله مریز     حاجت آن به که بر قاضی حاجات بریم

بامداد با سهراب سپهری /با سپاس از

قدر این خاطره را دریابیم_ سهراب سپهری
 
 
 
شب آرامی بود

می روم در ایوان، تا بپرسم از خود


زندگی یعنی چه؟


مادرم سینی چایی در دست


گل لبخندی چید ،هدیه اش داد به من


خواهرم تکه نانی آورد ،


آمد آنجا لب پاشویه نشست


پدرم دفتر شعری آورد، تکیه بر پشتی داد


شعر زیبایی خواند ، و مرا برد،  به آرامش زیبای یقین:
با خودم می گفتم
زندگی،  راز بزرگی است که در ما جاریست

زندگی فاصله ی آمدن و رفتن ماست


رود دنیا جاریست


زندگی ، آبتنی کردن در این رود است


وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم

دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟

!!!هیچ

زندگی ، وزن نگاهی است که در خاطره ها می

ماند

شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری


شعله ی گرمی امید تو را، خواهد کشت

زندگی درک همین اکنون است


زندگی شوق رسیدن به همان فردایی است،


که نخواهد آمد

تو نه در دیروزی، و نه در فردایی


ظرف امروز، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با، امید است
زندگی یاد غریبی است که در سینه ی خاک
به جا می ماند
 
زندگی ، سبزترین آیه ، در اندیشه ی برگ
زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود
زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر

زندگی، باور دریاست در اندیشه ی ماهی، در تنگ

زندگی، ترجمه ی روشن خاک است، در آیینه ی عشق

زندگی، فهم نفهمیدن هاست


زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود


تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست


آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست


فرصت بازی این پنجره را دریابیم


در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم

پرده از ساحت دل برگیریم


رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم


زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است


وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست


زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند


چای مادر، که مرا گرم نمود


نان خواهر، که به ماهی ها داد


زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم
زندگی زمزمه ی پاک حیات ست ، میان دو سکوت

زندگی ، خاطره ی آمدن و رفتن ماست


لحظه ی آمدن و رفتن ما ، تنهایی ست
من دلم می خواهد
قدر این خاطره را دریابیم.

سهراب سپهری

بیچاره دل

بیچاره دلم در غم بسیار افتاد / بسیار فتاده بود اندر غم عشق/ اما نه چنین زار که این بار افتاد...

امشب با عطار نیشابوی

ای در میان جانم و جان از تو بی‌خبر           از تو جهان پر است و جهان از تو بی‌خبرنقش تو د رخیال و خیال از تو بی نصیب                نام تو بر زبان و زبان از تو بی‌خبرچون پی برد به تو دل وجانم که جاودان     در جان و د ردلی دل و جان از تو بی‌خبراز تو خبر به نام و نشان است خلق را          وان‌گه همه به نام و نشان از تو بی‌خبرشرح و بیان تو چه کنم زان که تا ابد          شرح از تو عاجز است و بیان از تو بی‌خبرجوینــدگان گوهر دریای کنه تو                             در وادی یقین و گمان از تو بی‌خبرعطار اگر چه نعره عشق تو می‌زند                   هستند جمله نعره زنان از تو بی‌خبر 

سه اصل/1

..و چه جای حواس که عقل نیز تا به نور عشق منور نگردد راه به مطلوب اصلی نمی برد .(رساله سه اصل ،ملا صدرای شیرازی ،ص 56)

.....

الهی از چشمه جوشان اسم حی خویش صفای نفس بر ما ارزانی دار

الهی دلی پر تب و تاب و و در شور و حال و سراسر شعور و سرور عنایت فرما

مفهوم زندگی(سخن بزرگان )

: بزرگی می گفت :" مفهوم زندگی باید در اقلیم روح جاری شود."

لا هو الا هو

در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم      اصلا به تو افتاد مسیرم که بمیرم

یاچشم بپوش از من و از خویش برانم     یا تنگ در آغوش بگیرم که بمیرم

یک فراز از کتاب شازده کوچولو

"او که میخواره را ساکت و خاموش در پشت تعداد زیادی بطری خالی و تعداد زیادی بطری پر دید پرسید:
- تو اینجا چه می کنی؟
میخواره گرفته و غمگین جواب داد:
- می نوشم.
شازده کوچولو از او پرسید:
- چرا می نوشی؟
میخواره جواب داد:
- برای فراموش کردن.
شازده کوچولو که دلش به حال او سوخته بود پرسید:
- چه چیز را فراموش کنی؟
میخواره که از خجلت سر به زیر انداخته بود اقرار کرد:
- فراموش کنم که شرمنده ام.
شازده کوچولو که دلش می خواست کمکش کند پرسید:
- شرمنده از چه؟
میخواره که به یکباره مهر سکوت بر لب زد گفت:
- شرمنده از میخوارگی!
و شازده کوچولو مات و متحیر از آنجا رفت.
در بین راه با خود می گفت: راستی راستی که این آدم بزرگها خیلی خیلی عجیبند!" (صفحات ۵۸ و ۵۹).

ترجمه شاملو (چاپ اول ۱۳۷۶؛ چاپ هفدهم سال ۱۳۹۰):

"به میخواره که صُمٌ بُکم پشت یک مشت بطری خالی و یکی دو تا بطری پر نشسته بود گفت: -چه کار داری می کنی؟
میخواره با لحن غمزده یی جواب داد: -مِی می زنم.
شهریار کوچولو پرسید: -مِی می زنی که چی؟
میخواره جواب داد: -که فراموش کنم.
شهریار کوچولو که حالا دیگر دلش برای او می سوخت پرسید: -که چی را فراموش کنی؟
میخواره همان طور که سرش را می انداخت پایین گفت: -سرشکسته‌گیم را.
شهریار کوچولو که دلش می خواست دردی از او دوا کند پرسید:
- سرشکسته‌گی از چی؟
میخواره جواب داد: -سرشکسته‌گیِ میخواره بودنم را.
این را گفت و قال را کند و به کلی خاموش شد. و شهریار کوچولو مات و مبهوت راهش را گرفت و رفت و همان جور که می رفت تو دلش می گفت: -این آدم بزرگ ها راستی راستی چقدر عجیبند!" (صفحات ۴۷ و ۴۸).

من هم وقتی از آدم بزرگ ها خسته می شوم، به خودم می گویم، راستی راستی که این آدم بزرگ ها خیلی عجیبند. من هم عجیبم. شما هم عجیبید. همه ی ما عجیبیم...


دانشگاه اینده

. کارویژه های دانشگاه آینده

کارویژه های دانشگاه در چشم انداز آینده چیست؟ ابتدا به کارویژه های پژوهشی وخدمات دانشی دانشگاه  اشاره بکنم. دانشگاه مکان دانش ونهاد دانش است . اما کار او تنها این نیست  که دانش ابزاری بازتولید بکند. بلکه از او انتظار خلاقیت و شالوده زایی و بازاندیشی در دانش می رود. اساساً دانش دیگر صرفاً سیستمی از اطلاعات و تکنیک‌ها در انحصار نخبگان  تلقی نمی شود ، امروزه دانش یعنی ظرفیت شناختی وتأملیِ کلّ جامعه. 

پس دانشگاه وقتی دانشگاه هست که بتواند ظرفیت شناختی جامعه ، ظرفیت تأمل گری و انتقاد جامعه را ارتقا بدهد. ظرفیت معنا سازی را افزایش وتعمیم ببخشد . توانمندیهای  تفهّم وتفسیر عاملان اجتماعی را افزایش بدهد. ظرفیتهای کنش کلامی وارتباطی را تسهیل بکند. علایق شناختی را تنها به شناخت ابزاری تقلیل ندهد بلکه علایق شناختی انتقادی ورهاساز مردمان را بیدار وتقویت بکند. دانشگاه برای این خواسته نمی شود که فقط دانش تخصصی تولید بکند ، بلکه تولید معنا  و تولید ارتباط هم از او انتظار می رود. دانش کنترل کافی نیست ، دانش رهایی لازم است .

برگرفته از :http://farasatkhah.blogsky.com/page/2/

برای او

من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان       قیل و مقال عالمی می کشم از برای تو

2 سخن از امیر سخن

یا دنیا غری غیری فانی طلقتک ثلثه : ای دنیا غیر از مرا بفریب که من دنیا را سه طلاقه کرده ام

انی آنس بالموت من الطفل بثدی امه :انس و اشنایی من با مرگ از انس نوزاد با پستان مادر بیشتر است !!!!

فقط لختی رها از چند و چون گاه و گیتی در ژرفای این سخنان بیندیشید و سپس.....ایا اتفاق خاصی افتد . نه واقعانه !!!!!!!!!!!!پس هیچ .

فراسو

با مهربانی فراوانی گفت :

-          قبلا هم به تو گفته بودم که ما همه ... هستیم و تو هم در هر صورت یک استثناء نیستی . تو همیشه خود را ناچار به توجیه اعمالت می بینی درست مثل اینکه تو تنها کسی هستی در دنیا که اشتباه می کند . این مربوط به آن احساس همیشگی اهمیت توست . تو خیلی احساس مهم بودن داری و همینطور هم خیلی تاریخچه شخصی داری ، بعلاوه مسئولیت اعمال خودت را بعهده نمی گیری و از مرگ بعنوان مشاور استفاده نمی کنی . بالاتر از همه اینکه تو خیلی در دسترس هستی .برگرفته از کتاب: دیگر سو .

پرده ای تازه از عشق

...دوستی و عشق و محبت لفظی است که دلالت می کند بر یک پویش ،ان پویش خود فراورده ی یا برایند دو گرایش است گرایش کثرت به کمونِ وحدت و گرایش وحدت به ظهور کثرت ،گرایش قبض به بسط و لف به نشر و بالعکس .. و همه اینها به مصداق لا یصدر من الواحد الاالواحد گویای پهنه عشق بازی بالا است با پایین و پایین با بالا ...و به تعبیر حضرت حداد: "عشق بازی اطوار و شئون گوناگون حق است" .

  و تا ادمی فانی نگردد ناگزیر در تب و تاب است و همه ی  برهم کنش های نظری و عملی هستی و هستی مندکه در چکامه های افریدگانش پرتو افشانی می کنند و - سروده های استاد غزل(حضرت استاد قهرمان ،که به حق قهرمان پهنه دلدادگی و مستی فزایی است ) که بر پرده ی سایه سار زندگی نقش می بندد در زمره گوهرهای نفیس غواصی عاشقی پاکباخته در اقیانوس عشق لم یزلی است   -و ما تماشاگران بوستان پر گل سهبا (و همه یاران این حلقه ی مدهوش کننده )سرمست از باده های این جام بلورین که از بس از ان نوشیده ایم مست و دل از دست داده ایم سخن لسان الغیب را زمزمه می کنیم :

حضور محفل انس است و دوستان جمعند      وان‏ یکاد بخوانید و در فراز کنید

زبان/دل

زبان، دل را می پوشاند هرچند زبان دل باشد ...و راز سکوت و تمرین نگاهی ژرف ،پرده پندار را می درد و ما را از دور و تسلسل و تکرار رها می سازد ..و در رهایی، پندار و گفتار و کردار یکی می شوند و هریک ائینه دیگری ...رب ادخلنی مدخل صدق و اخرجنی مخرج صدق" و انگاه همه چیز و همه کس و همه جا یکسان ویکی است دوئی از میان برمی خیزد و چشم به جمال دل ارای او روشن می گردد..در بارگاه قدس جای ملال نیست ...انجا بیجا است ...و الذین وصلوا اتصلوا و لافرق بینهم و بین محبوبهم... تقابل ها دیگری ناپدید می شوند در پرتو درخشش خورشید ..و دیگر ستارگان و ...نیز نوری و نمایشی ندارند...و فقط اوست که می ماند و می بیند و "کل یوم هو فی شأن "و تنها اوست که بینا و شنوا است و انچه از شنیدنی و دیدنی و چشیدنی و بوییدنی و دریافتنی بر ذهن و زبان جاری گردد "یک فروغ رخ ساقی است که در جام افتاد" و خوشا انکه یا خود چشمه است "لمن کان له قلب" یا اب را از سرچشمه برمی دارد " او القی السمع " و تنها او گواه است و گواهی می دهد به بی همتایی اش و پیامبری بنده اش که در کوره عشق او ذوب گشته و صافی و بی غش ائینه تمام نمای الهام و وحی و هستی نمای است و ...این داستان بیکران و بی نشان و بی پایان .... 

میم مثل مادر

مادررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررم            کجایی ........

خیلی خیلی خیلی ...........دلم برایت تنگ شده است...اخر چه کنم که هیچ چیز در زیر این اسمان ابی جایگزین یک ثانیه نگاهت نمی شود که نمی شود که نمی شود ....

بهار عشق

بهار بود و تو بودی و عشق و امید    تو رفتی بهار هم رفت و هرچه بود گذشت

ما کیستیم

ما موجوداتی برابریم و این کائنات ،گستره ای از روابط است که ما را به هم می پیوندد . کائنات هستی واحدی است . هر یاخته اش زنده است و خود سیر حرکت خویش را تعیین می کند.

                                                                            

                                                                                             خوداموز روشن بینی ص9

یادمان مادر/در رثای عشق

مادر را دیدیم و طعم عشق را  چشیدیم  و عطر عشق را بوییدیم ..و اینک 130 روز است که قلب مادر دیگر در خانه نمی تپد .. و طعم خوش زندگی از کانون جانمان رخت بربسته است ....جرس فریاد می دارد که بربندید محمل ها ...الهی ..ان زلزله الساعه شیئ عظیم ...

خدایا هنر ان است که بمیری پیش از ان که بمیرانندت ...و مادر با مرگ اختیاری خویش در مسلخ عشق به سرچشمه مهر تبدیل گردید ...که در مسلخ عشق جز نکو را نکشند. 

هنوز انگشت حیرت به دندان گزیده ایم و رفتن عشق را باور نداریم . اخر مگر می توان حتی یک آن هم بی عشق دوام اورد ؟؟؟و مگر می توان بی مادر عشق را زیست ؟؟ عشق بی مادر یک نام بیش نیست و واژه ای تهی از معنا ..عشق فقط با او تفسیر می شد . تا کنون درنیافته بودم که عشق را تنها و تنها در او می توان یافت و با او می توان چشید . بی او یعنی بی عشق . او که می رود همه چیز را وا می نهد ولی دور از چشم نامحرمان بزرگترین متاع عالم را با خویش به ملکوت می برد و ان چیزی نیست جز عشق ...و  تازه در می یابیم مفاد این دعا را که : اللهم اشکو الیک  فقد نبینا و غیبه ولینا ....الهی در غیبت عشق گویی از اسمان روشنایی به قعر چاه تاریک گمراهی فروافتاده ایم ..الهی در فقدان عشق دیگر از چه می توان دم زد و ایا اصولا جایی برای چیزی می ماند ؟؟؟برای چه. ؟