شد نغمه خوان مرغ سحر
چشمان من مانده به در
قلبم گواهی میدهد
که او نمی آید دگر
ای دل کجا رفته
چرا رفته
ز من راز خود نهفته
شب تا سحر یک دم
ز دست غم
دگر چشم من نخفته
***
تا نوای مرغ سحر برخیزد
جام صبرم ریزد
طاقت از جان من گریزد
به نامهء او گوهر افشانم
صد ره آنرا خوانم
درد و غم با دلم ستیزد
به آن امیدم که از در آید
به خنده لب بگشاید
تا شاید
عقده ها گشاید
روی مه بنماید
تا غمم سر آید
***
کاش گل من خنده زنان
آنکه بود مونس جان
آید و دل گردد شاد و بیتاب
روشنی بخشد بر من چو مهتاب
به آن امیدم که از در آید
به خنده لب بگشاید
تا شاید
عقده ها گشاید
روی مه بنماید
تا غمم سر آید
***
شد نغمه خوان مرغ سحر
چشمان من مانده به در
قلبم گواهی میدهد
که او نمی آید دگر
ای دل کجا رفته
چرا رفته
ز من راز خود نهفته
شب تا سحر یک دم
ز دست غم
دگر چشم من نخفته
سلام استاد عزیز .
چه بگویم وقتی مهر مادری را خوب می شناسم و میدانم هیچ جایگزینی برایش نیست ؟
خداوند رحمتشان کند ...
سلام و سپاس ...همین شناخت خوب گوهری است ...ولی این گونه شناختها را باید پاس داشت ..نگهداری این گونه شناخت ها از کسب ان بسی مهمتر و دشوارتر است وو وهمه قصه همین است ....اگر می توانستیم انرا بیابیم و ببوییم و دریابیم و پاسداریم انگاه شاید تا این در جه در افسوس فرو نمی رفتیم