salam

این وبلاگ برای گسترش فرهنگ گفتگو بنیان نهاده می شود

salam

این وبلاگ برای گسترش فرهنگ گفتگو بنیان نهاده می شود

سروده ای از فدریکو گارسیا لورکا

وحشت زده ام
از برگ های مرده،
از چمن زارهایِ
پر از شبنم.
خواهم خفت.
اگر بیدارم نکنی،
قلب سردم را کنار تو بر جا خواهم گذاشت.
 
"آن صدا
در دوردست چیست؟"
"عشق،
باد در میان شیشه های پنجره،
عشق من!"
 
جواهرات سپیده دم  را
دور تا دور گردنت گذاشتم.
چرا در این راه
رهایم می کنی؟
اگر خیلی دور شوی
پرنده ام می گرید،
و باغ انگورِ سبز
شراب نمی دهد.
 
"آن صدا
در دوردست چیست؟"
"عشق،
باد در میان شیشه های پنجره،
عشق من!"
 
هرگز نخواهی فهمید
که چه قدر
به تو عشق می ورزیدم،
ابوالهولِ برفی،
در آن سپیده دمان
که باران به شدت می بارید
و آشیانه بر شاخه ی خشک
از هم می پاشید.
 
"آن صدا
در دوردست چیست؟"
"عشق،
باد در میان شیشه های پنجره،
عشق من!"
 

نظرات 3 + ارسال نظر
سهبا دوشنبه 16 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:33 ق.ظ

سلام استاد . روزتان خوش .

آن صدا در دوردست چیست ؟
من اما از نزدیکترین نقطه می شنومش
عشق را .....

سلام برشما .صدای سخن عشق ...خوشا به سعادت شما ...خدا را سپاس که شما انرا شکوفا ساخته اید و از نزدیکترین نقطه می شنوید ....والبته ان چیز که عیان است چه حاجت به بیان است ...عشق نمودنی نیست بودنی است ...افتاب امد دلیل آفتاب ...همه سیر و مسیر خانه شما بازتاب عشق بسیار نزدیک شما است که همه خوانندگان را به سوی خود می کشد ...

سلام سه‌شنبه 17 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 06:48 ق.ظ

سلام. جوابتون رو باتاخیر دیدم. از اینکه اظهارلطف وامادگی کردین ممنون.مثلاببینید همین شعری که الان گذاشتین..من ازش چیز درستی نمیفهمم....واقعا ..ممنون میشم اگر درهمین مورد رمزگشایی رو بصورت عملی نشونم بدین...بازم تشکر میکنم

سلام برشما (سلام قولا من رب رحیم )و ممنون از توجه شما . البته من رشته ادبیات نیستم که رمزگشایی ادبی داشته باشم اما هرکس براساس ذوق و قریحه و پیوند درونی اش با هستی و تجربه روحی خویش در هرلحظه از زمان می تواند دریافت و برداشتی داشته باشد و من هم دریافت خودم رادر این لحظه می نویسم . شعر جویبار جاری احساس ادمی است که در زمان و مکان شناور است و هم از این روست که مانا و فراگیر می گردد.
وحشت در این سروده بر غربت و تنهایی انسان مدرن و سرگشتگی و از خود بیگانگی او دلالت می کند.انگاه که انسان از اصل وجود خویش جدا می گردد ...۲. ببینید وقتی انسان به جهان بیرون خود می نگرد جز طبیعت بی جان و مرده چیزی نمی بیند (نگاه علم مدرن به پدیده ها ) اما این زیبائی شناسی انسان نهفته در کمون جان ادمی است که چشم و گوش انسان را واسطه بین اصل وجود انسان و پدیده ها قرار می دهد و از نمودها با بودنشان و هستی شان پیوند برقرار می کند (به جهان خرم از انم جهان خرم ازوست عاشقم برهمه عالم که همه عالم ازوست) و مثلا می گید این منظره چقدر زیباست و می بینید که درجه و غلظت احساس زیبایی در ادمی های مختلف و در حالا ت و لحظات مختلف فرق می کند ...یک تا بلوی نقاشی ممکن است یک ادم را به شور و شعف و شگفتی وادارد و دیگری با بی اعتنایی از کنار ان رد شود (چرا؟) ذات انسان حب و عشق وشوق و شیدایی است البته به صورت استعداد . و در جهان مدرن و زندگی بی روح شهری و ماشینی وصنعتی این استعداد کم و بیش به محاق می رود و طبیعت رمزی برای انسان جای خود را به اشیاء بی جان می دهد ...در اینجا چون انسان از اصل خویش یعنی از عشق و پیوند عاشقانه با هستی دور شده است و استعداد عشق خویش را شکوفا نکرده است از قلب سرد سخن می گوید یعنی عشق در جان او مرده است ولی صدایی در اندرون ادمی همچنان نشانه ان است که عشق همچنان هست (در اندرون من خسته دل ندانم کیست .....)ولی ینادون من مکان بعید ....وحالا شاعر در تمنای ان وصال و عشق به محاق رفته به هر دستاویزی چنگ می زند و بسیار شتاب دارد و بی تاب است در شکوفاساختن عشق و عبارت باد در شیشه های پنجره کنایه از بی تابی شاعر در بازگشت به اصل خویش و رهایی از غربت در میان پدیده های بی جان و شکوفایی حقیقت وجود خویش در میان انبوه هویت های زبانی و ذهنی و قومی و جغرافیایی و ...است که جذبه را به یغما برده اند. اگر عشق و شوق به رشد و تعالی از ادمی دور شود (اگر خیلی دور شوی ) دیگر حتی طبیعت نیز در جان من همچنان خام خواهد ماند و نیز سایر کمالات وجودی انسان اعم از هنر و علم و کار و همه زندگی او بی بار و بی ثمر خواهد و پرنده ی وجود ادمی که بال های عشق و شیدایی را وانهاده در قفس تن گرفتار و گریان است و باغ ها سبز درون او نیز اسیر روزمرگی است و قادر نیست رشد کند و شراب(کنایه اب حیات و اکسیر زندگی که مستی فزاست ) نمی دهد در اینجا کنایه از این است که فعالیت و زندگی او برای پیرامون خویش جان افزا و عطر پراکن نیست و قادر به جذب قلب ها نیست و به یک شیء بی جان تبدیل شده است ..وبرای بازیافت عطر زندگی و روح زندگی درپی صدای عشق است که اینک ازو دور شده است (از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر یادگاری که در این گنبد دوار بماند ..)انسان وقتی عشق می ورزد به سپیده دم زندگی خویش و به فطرت بی پیرایه خود می رسد و باران هستی و شوق و جذبه از اسمان وجود او بر پیرامون او سرازیر می گردد ..و هویت های برساخته و بی روح (اشیانه برشاخه درخت خشک ) را ویران می سازد ولی انسان مقهور قهر صنعت و تنها چون از عشق دور شده است و ابولهول برفی است یعنی ظاهرش و داشته های پیرامونی اش (مدرک و شغل و جاه و مقام و ساخته های صنعتی و مصرف و کالا و نسبت ها و ارتباطات مبتنی بر داد و ستد و سامان برساخته مدرن ...)بسیار پرطمطراق است ولی از عشق چیزی درک نمی کند وتنها انبوه داوری های پدیداری و هیاهوهای پایداری را به جای درک و فهم حقیقت ماندگار پیوند عاشقانه هستی نشانده است قادر نیست نغمه موسیقایی هستی در پس روندها و رویدادها و پدیده ها در یابد و عشق ورزی جاری در همه برهم کنش های ارادی و غیرارادی را درک نخواهیم کرد. امیدوارم نوشته من خودش رمزی نشده باشد تا باز نیازمند رمزگشایی باشد. جواهرات سپیده دم در گردن من ..همان میثاق فطرت انسان است که بر اساس ان خود را تحت تربیت نفس کل و عقل کل یعنی افریننده خویش می نهد و با طوع و رغبت در استانه سرای حضرت دوست ماوا می گزیند در اینجا به نظر من دقیقا همان کدوی گردن در سروده های مولانا است و منظور خویشتن اصیل و حقیقی ادمی است که در کشمکش با خود مجازی یا هم ناخود اوست (چرا رهایم نمی کنی )...نکته های فراوان دیگری هم وجود دارد که فعلا مجال و حوصله نوشتن ان نیست و البته قلم و عقل این کمترین نیز بسی نارسا و بی مایه است ...

سلام پنج‌شنبه 19 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:31 ق.ظ

بسیار ممنونم. خیلی لطف کردین ...حرفهای شما خبلی قشنگ و رساست ...بازهم تشکر میکنم ولی بنظرم میاد همون اشعار خودمون که در توضیحتون هم از اونا استفاده کردین برای رساندن این معانی رساتره.اینطور نیست؟بهرحال دست شما درد نکنه . توقع نداشتم اینهمه وقتتون رو صرف جواب ... کنید . ممنونم.

باز هم سپاسگذارم از توجه شما . با شما موافقم . شأن ادمیزاد اندیشیدن و گفتگو است...به تعبیر شاعر : اوقات خوش ان بود که با دوست به سر شد باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود ...بیشترین خدمتی که می توانیم به همدیگر بکنیم ان است که بی دریغ و خالصا لوجه الله یافته های وجودی و وجدانی و وجدی خویش را با همدیگر سخاوتمندانه تقسیم کنیم ...تا به شکوفایی برسیم ..نخستین جوانه های غنچه جان ادمیزاد در گفتگوی درونی انسان با ذات هستی بخش می شکفد و در برهم کنش و گفتگو با همنوعان و طبیعت و در یک کلام همه افریده های خدا به بار می نشید ...شما هم اگر نقد و نظر و یافته ای داشتید ما را بی بهره نگذارید با تمام وجود و با شور اشتیاق فراوان در انتظار تازه های دوستان هستم. ..اگر همه ما بکوشیم از داوری درباره یکدیگر به درک همدیگر و از نا همسوئی به همنشینی با همدیگر سیر کنیم می توانیم امیدوار باشیم که از روزمرگی رها شویم و تجربه ها و اندوخته های تازه ای داشته باشیم و بی خبر از نو شدن نباشیم که :جهان نو می شود هر آن و ما بی خبر از نوشدن اندر بقا ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد