salam

این وبلاگ برای گسترش فرهنگ گفتگو بنیان نهاده می شود

salam

این وبلاگ برای گسترش فرهنگ گفتگو بنیان نهاده می شود

الهی ۱

پیرامون ها را مرکزیت و مرکزها را پیرامون بخش  

الهی نفس ها را نفس و صبرها را نسق بخش  

الهی نطق ها را نضج و مهرها را لطف و بدن ها را برکت ارزانی دار 

الهی ستم ها را بسوز  

الهی نفس ها اطمینان و جان ها را اشراق عطا کن  

الهی نسیه ها را نقد و نقدها را نصب کن  

الهی جرها را به نصب و نصب ها را به رفع تبدیل فرما  

الهی سکون ها را  حرکت و حرکت ها را لختی سکون عنایت فرما  

پیدا و نهان

جان فدای آنکه ناپیداست باد ...آیا پیدایی را می توان  بخردانه دانست و ناپیدا را نابخردانه ؟ یا باید چشمها را شست جور دیگر باید دید ؟ ایا ژرفای عشق ناپیدا  در کمون جان آدمی و تمنای وصال او را می توان با هیچ شاخص و معیار پیدا سنحید؟ آیا  درد را همچون فشار خون و فشارهوا می توان اندازه گرفت؟  ...ایا طریقت باطنی را  می توان سنجید یا دید یا باید دریافت و شناخت به نور هو ؟

دیدن دگر آموز/شنیدن دگر آموز (اقبال لاهوری)

مانند صبا خیز و وزیدن دگر آموز

دامان گل و لاله کشیدن دگر آموز

اندر دلک غنچه خزیدن دگر آموز

موئینه به بر کردی و بی ذوق تپیدی

آنگونه تپیدی که بجائی نرسیدی

در انجمن شوق تپیدن دگر آموز

کافر دل آواره دگر باره به او بند

بر خویش گشا دیده و از غیر فروبند

دیدن دگر آموز و ندیدن دگر آموز

دم چیست پیام است شنیدی نشنیدی

در خاک تو یک جلوه عام است ندیدی

دیدن دگر آموز شنیدن دگر آموز

ما چشم عقاب و دل شهباز نداریم

چون مرغ سرا لذت پرواز نداریم

ای مرغ سرا خیز و پریدن دگر آموز

تخت جم و دارا سر راهی نفروشند

این کوه گران است بکاهی نفروشند

با خون دل خویش خریدن دگر آموز

نالیدی و تقدیر همان است که بود است

آن حلقهٔ زنجیر همان است که بود است

نومید مشو ناله کشیدن دگر آموز

وا سوخته ئی یک شرر از داغ جگر گیر

یک چند بخود پیچ و نیستان همه در گیر

چون شعله بخاشاک دویدن دگر آموز

 

طریقت/مذهب

در طریقت هرچه پیش سالک آید خیر اوست      در صراط المستقیم ای دل کسی گمراه نیست 

 

.سال ها پیروی مذهب رندان کردم    تا به فتوی خود حرص به زندان کردم

وفا

وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم     که در طریقت  ما کافری است رنجیدن

عرفان مولانا

دید موسی یک شبانی را براه

کو همی‌گفت ای گزیننده اله

تو کجایی تا شوم من چاکرت

چارقت دوزم کنم شانه سرت

جامه‌ات شویم شپشهاات کشم

شیر پیشت آورم ای محتشم

دستکت بوسم بمالم پایکت

وقت خواب آید بروبم جایکت

ای فدای تو همه بزهای من

ای بیادت هیهی و هیهای من

این نمط بیهوده می‌گفت آن شبان

گفت موسی با کی است این ای فلان

گفت با آنکس که ما را آفرید

این زمین و چرخ ازو آمد پدید

گفت موسی های بس مدبر شدی

خود مسلمان ناشده کافر شدی

این چه ژاژست این چه کفرست و فشار

پنبه‌ای اندر دهان خود فشار

گند کفر تو جهان را گنده کرد

کفر تو دیبای دین را ژنده کرد

چارق و پاتابه لایق مر تراست

آفتابی را چنینها کی رواست

گر نبندی زین سخن تو حلق را

آتشی آید بسوزد خلق را

آتشی گر نامدست این دود چیست

جان سیه گشته روان مردود چیست

گر همی‌دانی که یزدان داورست

ژاژ و گستاخی ترا چون باورست

دوستی بی‌خرد خود دشمنیست

حق تعالی زین چنین خدمت غنیست

با کی می‌گویی تو این با عم و خال

جسم و حاجت در صفات ذوالجلال

شیر او نوشد که در نشو و نماست

چارق او پوشد که او محتاج پاست

ور برای بنده‌شست این گفت تو

آنک حق گفت او منست و من خود او

آنک گفت انی مرضت لم تعد

من شدم رنجور او تنها نشد

آنک بی یسمع و بی یبصر شده‌ست

در حق آن بنده این هم بیهده‌ست

بی ادب گفتن سخن با خاص حق

دل بمیراند سیه دارد ورق

گر تو مردی را بخوانی فاطمه

گرچه یک جنس‌اند مرد و زن همه

قصد خون تو کند تا ممکنست

گرچه خوش‌خو و حلیم و ساکنست

فاطمه مدحست در حق زنان

مرد را گویی بود زخم سنان

دست و پا در حق ما استایش است

در حق پاکی حق آلایش است

لم یلد لم یولد او را لایق است

والد و مولود را او خالق است

هرچه جسم آمد ولادت وصف اوست

هرچه مولودست او زین سوی جوست

زانک از کون و فساد است و مهین

حادثست و محدثی خواهد یقین

گفت ای موسی دهانم دوختی

وز پشیمانی تو جانم سوختی

جامه را بدرید و آهی کرد تفت

سر نهاد اندر بیابانی و رفت

وحی آمد سوی موسی از خدا

 

بنده ما را چرا کردی جدا؟

 

تـو برای وصل کردن آمدی

 

نی برای فصـل کردن آمـدی

 

تـا توانی پا منه انـدر فـراق

 

ابغض الاشیاء عندی الطلاق

 

هــــــــر کسی را سیـرتی بنهاده‌ایم‌

 

هر کسی را اصطلاحی داده‌ایـم

 

در حـق او مـدح و در حق تو ذم

 

در حق او شهد و در حق تـو سم

 

در حـق او نـور و در حق تو نار

 

در حق او ورد و در حق تـو خار


در حق او نیک و در حـق تـو بـد

 

در حق او خوب و در حق تـو رد


مـا بـری از پاک و نـاپاکی همه

 

از گرانجانی و چالاکی هـــمه

 

مـــن نـکردم خلق تا سودی کنم

 

بلکه تا بر بندگان جـودی کنم

 

هـندیان را اصطلاح هـند مدح

 

سندیان را اصطلاح سند مدح

 

من نـگردم پــاک از تسبیحشان

 

پاک هم ایشان شوند و در فشان


ما بـرون را ننگریم و قال را

 

ما درون را بنگریم و حال را

 

ناظر قلبیم اگـر خاشع بود

 

گر چه لفظ و گفت ناخاضع بود


چـند از این الفاظ و اضمار و مجاز

 

سوز خواهم سوز با آن سوز و ساز


آتشی از عشق در جان بــرفروز

 

سر به سر فکر و عبارت را بـسوز

 

مـوسیا آداب دانان دیگرنـد

 

سوخته جان و روانان دیگـرند


عاشقان را هر نفس سوزیدنی اسـت

 

بر ده ویران خراج و عشـر نیست


گـر خطا گـوید ورا خاطی مگـو

 

گر شود پر خون شهید آن را مشو

 

خـون شهیدان را ز آب اولی‌تر اسـت

 

این خطا از صد صواب اولی‌تر است


تـو ز سرمستان قلاووزی1 مجـو

 

جامه چاکان را چه فرمایی رفـو


ملت عشق از همه دینها جـداسـت

 

عاشقان را مذهب و ملت خداست


بعد از آن در سر موسی حق نـهفـت

 

رازهایی کان نمی‌آید به گــفت


بر دل موسی سخنها ریختند

 

دیدن و گفتـن به هم آمیختند


چند بیخود گشت و چند آمد به خــــود

 

چند پرید از ازل سوی ابد


بعد از این گر شرح گویم ابلــهی است

 

زانکه شرح آن ورای آگـهی است


چونکه موسی این عتاب از حق شنید

 

در بیابان در پی چـوپان دوید


بر نشان پای آن سرگشته رانـد

 

گرد از پره بیابان بـرفشاند


گام پای مردم شوریده خـود

 

هم ز گـام دیگران پیدا بود


یک قدم چـون رخ ز بالا تا نشیب

 

یک قدم چون پیل رفته بــــــر اریب


گاه چون مـوجی برافرازان علم

 

گاه چون ماهی روانه بر شکم


گاه حـیران ایستاده گه دوان

 

گاه غلطان همچو گوی از صولجان


عاقبت دریـافت او را و بدید

 

گفت: مژده ده که دستوری رسیـد


هیچ آدابی و تــرتیبی مـجو

 

هرچه می‌خواهد دل تنگت بگو


کفر تو دین است و دینت نور جان

 

ایمنی وز تو جهانی در امان


ای معـاف یفعل الله ما یشاء

 

بی محـابا رو زبان را برگشـا


گفت: ای موسی، از آن بگذشته‌ام

 

من کنـون در خـــون دل آغشته‌ام


تـازیانه بر زدم اسبم بگشت

 

گنبدی2 کرد و ز گردون برگذشت


محرم ناسوت مالاهوت باد

 

آفرین بر دست و بر بازوت باد

الهی

الهی دود از جلوی دیدگان ما بردار  

الهی دیدگان ما را به فروغ رخ ساقی روشن گردان  

الهی ادب نقد به ما بیاموز  

قانون پویای شفا

خوشحال و مطمئن هستم که مادرم خدای کریم و رحیمی دارد   که من ان نیستم  

شکرگزارم که عشق الهی حقیقت را درمورد موقعیت کنونی اشکار می کند.  

خوشحال و مطمئن هستم که همه چیز بر وفق مراد است  و اینکه عشق حق این موقعیت را بهبود خواهد بخشید.         (قانون پویای شفا نوشته کاترین پاندر )

مادر (ایرج میرزا)

گویند مرا چو زاد مادر ، پستان به دهن گرفتن آموخت
                                       شبها بر گاهواره من ، بیدار نشست و خفتن آموخت

دستم بگرفت و پا به پا برد ، تا شیوه راه رفتن آموخت
                                    یک حرف و دو حرف بر زبانم ، الفاظ نهاد و گفتن آموخت

لبخند نهاد بر لب من ، بر غنچه گل شکفتن آموخت
                   پس هستن من ز هستن اوست ، تا هستم و هست دارمش دوست


الهی

الهی گروهی درپی ازادی اند و جمعی جویای عدالت و گروهی نیز در پی اواز حقیقت اند و پویای معرفت  و از این میان هم گروهی اندک همه اینها را دستمایه و ابزار می سازند برای ستیزش و نامهربانی  پس ما را راه و رسم بندگی خودت که ازادی بیکران و رهایی محض و بی نیازی از غیر در گوهر ان است بیاموز و پیوسته بر مدار بینش عشق بی نهایت خود بدار ..