salam

این وبلاگ برای گسترش فرهنگ گفتگو بنیان نهاده می شود

salam

این وبلاگ برای گسترش فرهنگ گفتگو بنیان نهاده می شود

عشق

..........اااااااااااااااا

بحر بیکران عشق

هر که  ما را یادکرد ایزد مراو را یادباد   هرکه ما را خوار کرد از عمر برخوردار باد  

هرکسی درراه ما خاری فکند از دشمنی   هرگلی کز باغ وصلش بشکفد بی خار باد  

در دوعالم نیست ما را با کسی گرد و غبار   هر که مار رنجه دارد راحتش بسیار باد

عشق

منه و له و فیه و الیه و هو المرجع و المآب . یا هویا من لاهو الا هو  

ضیافت عاشقان

صمت و سهر و جوع و عزلت ،ذکری به دوام         ناتمامان جهان را کند این پنج تمام

عشق ناب

  بهار بود و تو بودی و عشق و امید

  

 تو رفتی بهارهم رفت و هرچه بود گذشت

مکتب عشق 64


معنی ان باشد که بستاند تورا
 بی نیاز  از لفظ گرداند تورا
معنی آن نبود که که کور  و کر کند
مرد را بر لفظ عاشق تر کند 

مکتب عشق 63

http://ebrahimi-dinani.blogfa.com/post-68.aspx

از دیدگاه دانشمند فیلسوف دکتر ابراهیمی دینانی هر عشقی حقیقی است حتی عشق های ظاهری... در صورتی که عاشق در عشق صادق باشد..

بیانات ایشان را در این زمینه در برنامه معرفت ببینید..

دانلود - بخش اول

دانلود - بخش دوم

دانلود - بخش سوم

مکتب عشق 62


به صدر مصطبه‌ام می‌نشاند اکنون دوست 


ستاره‌ای بدرخشید و ماه مجلس شد

 دل رمیده ما را انیس و مونس شد

نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت 

 به غمزه مسئله‌آموز صد مدرس شد


به بوی او دل بیمار عاشقان چو صبا 

 فدای عارض نسرین و چشم نرگس شد


به صدر مصطبه‌ام می‌نشاند اکنون دوست 

 گدای شهر نگه کن که میر مجلس شد

طرب سرای محبت کنون شود معمور 

 که طاق ابروی یار منش مهندس شد

لب از ترشح می پاک کن برای خدا 

 که خاطرم به هزاران گنه موسوس شد

کرشمه تو شرابی به عارفان پیمود 

 که علم بی‌خبر افتاد و عقل بی‌حس شد


چو زر عزیز وجودست شعر من آری 

 قبول دولتیان کیمیای این مس شد


خیال آب خضر بست و جام کیخسرو 

 به جرعه نوشی سلطان ابوالفوارس شد


ز راه میکده یاران عنان بگردانید 

 چرا که حافظ از این راه برفت و مفلس شد

مکتب عشق 61/شعری از استاد شفیعی کدکنی


خلوت نشین خاطر دیوانه ی منی
 افسونگری و گرمی افسانه ی منی
بودیم با تو همسفر عشق سالها
ای آشنا نگاه که بیگانه منی
 هر چند شمع بزم کسانی ولی هنوز
آتش فروز خرمن پروانه منی
چون موج سر به صخره ی غم کوفتم ز درد
 دور از تو ای که گوهر یک دانه منی
خالی مباد ساغر نازت که جاودان
 شورافکنی و ساقی
میخانه منی
آنجا که سرگذشت غم شاعران بود

 نازم تو را که گرمی افسانه منی

مکتب عشق / 60

چو پیشهٔ تو شیوه و ناز است چه تدبیر

چون مایهٔ من درد و نیاز است چه تدبیر

آن در که به روی همه باز است نگارا

چون بر من بیچار فراز است چه تدبیر

گفتی که اگر راست روی راه بدانی

این راه چو پر شیب و فراز است چه تدبیر

گفتی که اگر صبر کنی کام بیابی

لعاب فلک شعبده‌باز است چه تدبیر

گویی نه درست است نماز از سر غفلت

چون عشق توام پیش‌نماز است چه تدبیر

گفتم که کنم قصهٔ سودای تو کوتاه

چون قصهٔ عشق تو دراز است چه تدبیر

گفتم که کنم توبه ز عشق تو ولیکن

عشق تو حقیقت نه مجاز است چه تدبیر

گفتم ندهم دل به تو چون روی تو بینم

چون غمزهٔ تو عربده‌ساز است چه تدبیر

بیچاره دلم صعوهٔ خرد است چه چاره

در صید دلم عشق تو باز است چه تدبیر

بر مجمر سودای تو همچون شکر و عود

عطار چو در سوز و گذار است چه تدبیر


مکتب عشق 59 / غزلی دیگر از دیوان شمس مولانا


عشقا تو را قاضی برم کاشکستیم همچون صنم

از من نخواهد کس گوا که شاهدم نی ضامنم

مقضی تویی قاضی تویی مستقبل و ماضی تویی

خشمین تویی راضی تویی تا چون نمایی دم به دم

ای عشق زیبای منی هم من توام هم تو منی

هم سیلی و هم خرمنی هم شادیی هم درد و غم

آن‌ها تویی وین‌ها تویی وزین و آن تنها تویی

وان دشت باپهنا تویی وان کوه و صحرای کرم

شیرینی خویشان تویی سرمستی ایشان تویی

دریای درافشان تویی کان‌های پرزر و درم

عشق سخن کوشی تویی سودای خاموشی تویی

ادراک و بی‌هوشی تویی کفر و هدی عدل و ستم

ای خسرو شاهنشهان ای تختگاهت عقل و جان

ای بی‌نشان با صد نشان ای مخزنت بحر عدم

پیش تو خوبان و بتان چون پیش سوزن لعبتان

زشتش کنی نغزش کنی بردری از مرگ و سقم

هر نقش با نقشی دگر چون شیر بودی و شکر

گر واقفندی نقش‌ها که آمدند از یک قلم

آن کس که آمد سوی تو تا جان دهد در کوی تو

رشک تو گوید که برو لطف تو خواند که نعم

لطف تو سابق می شود جذاب عاشق می شود

بر قهر سابق می شود چون روشنایی بر ظلم

هر زنده‌ای را می کشد وهم خیالی سو به سو

کرده خیالی را کفت لشکرکش و صاحب علم

دیگر خیالی آوری ز اول رباید سروری

آن را اسیر این کنی ای مالک الملک و حشم

هر دم خیالی نو رسد از سوی جان اندر جسد

چون کودکان قلعه بزم گوید ز قسام القسم

خامش کنم بندم دهان تا برنشورد این جهان

چون می نگنجی در بیان دیگر نگویم بیش و کم

 


مکتب عشق 58

 

تا نقش تو در سینه ما خانه نشین شد

هر جا که نشینیم چو فردوس برین شد

آن فکر و خیالات چو یأجوج و چو مأجوج

هر یک چو رخ حوری و چون لعبت چین شد

آن نقش که مرد و زن از او نوحه کنانند

گر بئس قرین بود کنون نعم قرین شد

بالا همه باغ آمد و پستی همگی گنج

آخر تو چه چیزی که جهان از تو چنین شد

زان روز که دیدیمش ما روزفزونیم

خاری که ورا جست گلستان یقین شد

هر غوره ز خورشید شد انگور و شکر بست

وان سنگ سیه نیز از او لعل ثمین شد

بسیار زمین‌ها که به تفصیل فلک شد

بسیار یسار از کف اقبال یمین شد

گر ظلمت دل بود کنون روزن دل شد

ور رهزن دین بود کنون قدوه دین شد

گر چاه بلا بود که بد محبس یوسف

از بهر برون آمدنش حبل متین شد

هر جزو چو جندالله محکوم خداییست

بر بنده امان آمد و بر گبر کمین شد

خاموش که گفتار تو ماننده نیلست

بر قبط چو خون آمد و بر سبط معین شد

خاموش که گفتار تو انجیر رسیدست

اما نه همه مرغ هوا درخور تین شد

 

مکتب عشق 57

صوفیان در دمی دو عید کنند

عنکبوتان مگس قدید کنند

شمع‌ها می‌زنند خورشیدند

تا که ظلمات را شهید کنند

باز هر ذره شد چو نفخه صور

تا شهید تو را سعید کنند

چرخ کهنه به گردشان گردد

تا کهنه‌هاش را جدید کنند

رغم آن حاسدان که می‌خواهند

تا قریب تو را بعید کنند

حاسدان را هم از حسد بخرند

همه را طالب و مرید کنند

کیمیای سعادت همه‌اند

در همه فعل خود بدید کنند

کیمیایی کنند همه افلاک

لیک در مدتی مدید کنند

وان هم از ماه غیب دزدیدند

که گهی پاک و گه پلید کنند

خنک آن دم که جمله اجزا را

بی ز ترکیب‌ها وحید کنند

بس کن این و سر تنور ببند

تا که نان‌هات را ثرید کنند

 

مکتب عشق 56

عشق تو مست و کف زنانم کرد

مستم و بیخودم چه دانم کرد

غوره بودم کنون شدم انگور

خویشتن را ترش نتانم کرد

شکرینست یار حلوایی

مشت حلوا در این دهانم کرد

تا گشاد او دکان حلوایی

خانه‌ام برد و بی‌دکانم کرد

خلق گوید چنان نمی‌باید

من نبودم چنین چنانم کرد

اولا خم شکست و سرکه بریخت

نوحه کردم که او زیانم کرد

صد خم می به جای آن یک خم

درخورم داد و شادمانم کرد

در تنور بلا و فتنه خویش

پخته و سرخ رو چو نانم کرد

چون زلیخا ز غم شدم من پیر

کرد یوسف دعا جوانم کرد

می‌پریدم ز دست او چون تیر

دست در من زد و کمانم کرد

پر کنم شکر آسمان و زمین

چون زمین بودم آسمانم کرد

از ره کهکشان گذشت دلم

زان سوی کهکشان کشانم کرد

نردبان‌ها و بام‌ها دیدم

فارغ از بام و نردبانم کرد

چون جهان پر شد از حکایت من

در جهان همچو جان نهانم کرد

چون مرا نرم یافت همچو زبان

چون زبان زود ترجمانم کرد

چون زبان متصل به دل بودم

راز دل یک به یک بیانم کرد

چون زبانم گرفت خون ریزی

همچو شمشیر در میانم کرد

بس کن ای دل که در بیان ناید

آن چه آن یار مهربانم کرد

 

مکتب عشق 55

عاشقانی که باخبر میرند

پیش معشوق چون شکر میرند

از الست آب زندگی خوردند

لاجرم شیوه دگر میرند

چونک در عاشقی حشر کردند

نی چو این مردم حشر میرند

از فرشته گذشته‌اند به لطف

دور از ایشان که چون بشر میرند

تو گمان می‌بری که شیران نیز

چون سگان از برون در میرند

بدود شاه جان به استقبال

چونک عشاق در سفر میرند

همه روشن شوند چون خورشید

چونک در پای آن قمر میرند

عاشقانی که جان یک دگرند

همه در عشق همدگر میرند

همه را آب عشق بر جگر است

همه آیند و در جگر میرند

همه هستند همچو در یتیم

نه بر مادر و پدر میرند

عاشقان جانب فلک پرند

منکران در تک سقر میرند

عاشقان چشم غیب بگشایند

باقیان جمله کور و کر میرند

و آنک شب‌ها نخفته‌اند ز بیم

جمله بی‌خوف و بی‌خطر میرند

و آنک این جا علف پرست بدند

گاو بودند و همچو خر میرند

و آنک امروز آن نظر جستند

شاد و خندان در آن نظر میرند

شاهشان بر کنار لطف نهد

نی چنین خوار و محتضر میرند

و انک اخلاق مصطفی جویند

دور از ایشان فنا و مرگ ولیک

این به تقدیر گفتم ار میرند

مکتب عشق 54

هزار جان مقدس فدای روی تو باد

که در جهان چو تو خوبی کسی ندید و نزاد

هزار رحمت دیگر نثار آن عاشق

که او به دام هوای چو تو شهی افتاد

ز صورت تو حکایت کنند یا ز صفت

که هر یکی ز یکی خوبتر زهی بنیاد

دلم هزار گره داشت همچو رشته سحر

ز سحر چشم خوشت آن همه گره بگشاد

بلندبین ز تو گشتست هر دو دیده عشق

ببین تو قوت شاگرد و حکمت استاد

نشسته‌ایم دل و عشق و کالبد پیشت

یکی خراب و یکی مست وان دگر دلشاد

به حکم تست بگریانی و بخندانی

همه چو شاخ درختیم و عشق تو چون باد

به باد عشق تو زردیم هم بدان سبزیم

تو راست جمله ولایت تو راست جمله مراد

کلوخ و سنگ چه داند بهار را چه اثر

بهار را ز چمن پرس و سنبل و شمشاد

درخت را ز برون سوی باد گرداند

درخت دل را باد اندرونست یعنی یاد

به زیر سایه زلفت دلم چه خوش خفته‌ست

خراب و مست و لطیف و خوش و کش و آزاد

چو غیرت تو دلم را ز خواب بجهانید

خمار خیزد و فریاد دردهد فریاد

ولی چو مست کنی مر مرا غلط گردم

گمان برم که امیرم چرا شوم منقاد

به وقت درد بگوییم کای تو و همه تو

چو درد رفت حجابی میان ما بنهاد

در آن زمان که کند عقل عاقبت بینی

ندا ز عشق برآید که هرچ بادا باد

 

مکتب 53

اگر دل از غم دنیا جدا توانی کرد

نشاط و عیش به باغ بقا توانی کرد

اگر به آب ریاضت برآوری غسلی

همه کدورت دل را صفا توانی کرد

ز منزل هوسات ار دو گام پیش نهی

نزول در حرم کبریا توانی کرد

درون بحر معانی لا نه آن گهری

که قدر و قیمت خود را بها توانی کرد

به همت ار نشوی در مقام خاک مقیم

مقام خویش بر اوج علا توانی کرد

اگر به جیب تفکر فروبری سر خویش

گذشته‌های قضا را ادا توانی کرد

ولیکن این صفت ره روان چالاکست

تو نازنین جهانی کجا توانی کرد

نه دست و پای اجل را فرو توانی بست

نه رنگ و بوی جهان را رها توانی کرد

تو رستم دل و جانی و سرور مردان

اگر به نفس لئیمت غزا توانی کرد

مگر که درد غم عشق سر زند در تو

به درد او غم دل را روا توانی کرد

ز خار چون و چرا این زمان چو درگذری

به باغ جنت وصلش چرا توانی کرد

اگر تو جنس همایی و جنس زاغ نه‌ای

ز جان تو میل به سوی هما توانی کرد

همای سایه دولت چو شمس تبریزیست

نگر که در دل آن شاه جا توانی کرد

مکتب عشق 52

 

سپاس آن عدمی را که هست ما بربود

ز عشق آن عدم آمد جهان جان به وجود

به هر کجا عدم آید وجود کم گردد

زهی عدم که چو آمد از او وجود فزود

به سال‌ها بربودم من از عدم هستی

عدم به یک نظر آن جمله را ز من بربود

رهد ز خویش و ز پیش و ز جان مرگ اندیش

رهد ز خوف و رجا و رهد ز باد و ز بود

که وجود چو کاهست پیش باد عدم

کدام کوه که او را عدم چو که نربود

وجود چیست و عدم چیست کاه و که چه بود

شه ای عبارت از در برون ز بام فرود

مکتب عشق 51

سخن که خیزد از جان ز جان حجاب کند

ز گوهر و لب دریا زبان حجاب کند

بیان حکمت اگر چه شگرف مشعله ایست

ز آفتاب حقایق بیان حجاب کند

جهان کفست و صفات خداست چون دریا

ز صاف بحر کف این جهان حجاب کند

همی‌شکاف تو کف را که تا به آب رسی

به کف بحر بمنگر که آن حجاب کند

ز نقش‌های زمین و ز آسمان مندیش

که نقش‌های زمین و زمان حجاب کند

برای مغز سخن قشر حرف را بشکاف

که زلف‌ها ز جمال بتان حجاب کند

تو هر خیال که کشف حجاب پنداری

بیفکنش که تو را خود همان حجاب کند

نشان آیت حقست این جهان فنا

ولی ز خوبی حق این نشان حجاب کند

ز شمس تبریز ار چه قرضه ایست وجود

قراضه ایست که جان را ز کان حجاب کند

مکتب عشق 50

 

ای باد بی‌آرام ما با گل بگو پیغام ما

کای گل گریز اندر شکر چون گشتی از گلشن جدا

ای گل ز اصل شکری تو با شکر لایقتری

شکر خوش و گل هم خوش و از هر دو شیرینتر وفا

رخ بر رخ شکر بنه لذت بگیر و بو بده

در دولت شکر بجه از تلخی جور فنا

اکنون که گشتی گلشکر قوت دلی نور نظر

از گل برآ بر دل گذر آن از کجا این از کجا

با خار بودی همنشین چون عقل با جانی قرین

بر آسمان رو از زمین منزل به منزل تا لقا

در سر خلقان می‌روی در راه پنهان می‌روی

بستان به بستان می‌روی آن جا که خیزد نقش‌ها

ای گل تو مرغ نادری برعکس مرغان می‌پری

کامد پیامت زان سری پرها بنه بی‌پر بیا

ای گل تو این‌ها دیده‌ای زان بر جهان خندیده‌ای

زان جامه‌ها بدریده‌ای ای کربز لعلین قبا

گل‌های پار از آسمان نعره زنان در گلستان

کای هر که خواهد نردبان تا جان سپارد در بلا

هین از ترشح زین طبق بگذر تو بی‌ره چون عرق

از شیشه گلابگر چون روح از آن جام سما

ای مقبل و میمون شما با چهره گلگون شما

بودیم ما همچون شما ما روح گشتیم الصلا

از گلشکر مقصود ما لطف حقست و بود ما

ای بود ما آهن صفت وی لطف حق آهن ربا

آهن خرد آیینه گر بر وی نهد زخم شرر

ما را نمی‌خواهد مگر خواهم شما را بی‌شما

هان ای دل مشکین سخن پایان ندارد این سخن

با کس نیارم گفت من آن‌ها که می‌گویی مرا

ای شمس تبریزی بگو سر شهان شاه خو

بی حرف و صوت و رنگ و بو بی‌شمس کی تابد ضیا

مکتب عشق 49

هله نومید نباشی که تو را یار براند
گرت امروز براند نه که فردات بخواند
در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کن آن جا
ز پس صبر تو را او به سر صدر نشاند
و اگر بر تو ببندد همه ره ها و گذرها
ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند
نه که قصاب به خنجر چو سر میش ببرد
نهلد کشته خود را کشد آن گاه کشاند
چو دم میش نماند ز دم خود کندش پر
تو ببینی دم یزدان به کجا هات رساند
به مثل گفتم این را و اگر نه کرم او
نکشد هیچ کسی را و ز کشتن برهاند
همگی ملک سلیمان به یکی مور ببخشد
بدهد هر دو جهان را و دلی را نرماند
دل من گرد جهان گشت و نیابید مثالش
به کی ماند به کی ماند به کی ماند به کی ماند
هله خاموش که بی گفت از این می همگان را
بچشاند بچشاند بچشاند بچشاند

مکتب عشق 48


من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو

پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو

سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو

ور از این بی‌خبری رنج مبر هیچ مگو

دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت

آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو

گفتم ای عشق من از چیز دگر می‌ترسم

گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو

من به گوش تو سخن‌های نهان خواهم گفت

سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو

قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد

در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو

گفتم ای دل چه مه‌ست این دل اشارت می‌کرد

که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو

گفتم این روی فرشته‌ست عجب یا بشر است

گفت این غیر فرشته‌ست و بشر هیچ مگو

گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد

گفت می‌باش چنین زیر و زبر هیچ مگو

ای نشسته تو در این خانه پرنقش و خیال

خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو

گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست

گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو

مکتب عشق 47


 

رندان سلامت می‌کنند جان را غلامت می‌کنند

مستی ز جامت می‌کنند مستان سلامت می‌کنند

در عشق گشتم فاشتر وز همگنان قلاشتر

وز دلبران خوش باشتر مستان سلامت می‌کنند

غوغای روحانی نگر سیلاب طوفانی نگر

خورشید ربانی نگر مستان سلامت می‌کنند

افسون مرا گوید کسی توبه ز من جوید کسی

بی پا چو من پوید کسی مستان سلامت می‌کنند

ای آرزوی آرزو آن پرده را بردار زو

من کس نمی‌دانم جز او مستان سلامت می‌کنند

ای ابر خوش باران بیا وی مستی یاران بیا

وی شاه طراران بیا مستان سلامت می‌کنند

حیران کن و بی‌رنج کن ویران کن و پرگنج کن

نقد ابد را سنج کن مستان سلامت می‌کنند

شهری ز تو زیر و زبر هم بی‌خبر هم باخبر

وی از تو دل صاحب نظر مستان سلامت می‌کنند

آن میر مه رو را بگو وان چشم جادو را بگو

وان شاه خوش خو را بگو مستان سلامت می‌کنند

آن میر غوغا را بگو وان شور و سودا را بگو

وان سرو خضرا را بگو مستان سلامت می‌کنند

آن جا که یک باخویش نیست یک مست آن جا بیش نیست

آن جا طریق و کیش نیست مستان سلامت می‌کنند

آن جان بی‌چون را بگو وان دام مجنون را بگو

وان در مکنون را بگو مستان سلامت می‌کنند

آن دام آدم را بگو وان جان عالم را بگو

وان یار و همدم را بگو مستان سلامت می‌کنند

آن بحر مینا را بگو وان چشم بینا را بگو

وان طور سینا را بگو مستان سلامت می‌کنند

آن توبه سوزم را بگو وان خرقه دوزم را بگو

وان نور روزم را بگو مستان سلامت می‌کنند

آن عید قربان را بگو وان شمع قرآن را بگو

وان فخر رضوان را بگو مستان سلامت می‌کنند

ای شه حسام الدین ما ای فخر جمله اولیا

ای از تو جان‌ها آشنا مستان سلامت می‌کنند

مکتب عشق 46



دلا رفیق سفر بخت نیکخواهت بس

نسیم روضه شیراز پیک راهت بس

دگر ز منزل جانان سفر مکن درویش

که سیر معنوی و کنج خانقاهت بس

وگر کمین بگشاید غمی ز گوشه دل

حریم درگه پیر مغان پناهت بس

به صدر مصطبه بنشین و ساغر می‌نوش

که این قدر ز جهان کسب مال و جاهت بس

زیادتی مطلب کار بر خود آسان کن

صراحی می لعل و بتی چو ماهت بس

فلک به مردم نادان دهد زمام مراد

تو اهل فضلی و دانش همین گناهت بس

هوای مسکن مؤلوف و عهد یار قدیم

ز ره روان سفرکرده عذرخواهت بس

به منت دگران خو مکن که در دو جهان

رضای ایزد و انعام پادشاهت بس

به هیچ ورد دگر نیست حاجت ای حافظ

دعای نیم شب و درس صبحگاهت بس

 

مکتب عشق 45

 

بی‌دل شده‌ام بهر دل تو

ساکن شده‌ام در منزل تو

صرفه چه کنم در معدن تو

زر را چه کنم با حاصل تو

شد جمله جهان سبز از دم تو

قبله دل و جان هر قابل تو

شد عقل و خرد دیوانه تو

بی‌علم و عمل شد عامل تو

مرغان فلک پربسته تو

هر عاقل جان ناعاقل تو

هاروت هنر ماروت ادب

گشتند نگون در بابل تو

گردن بکشد جان همچو شتر

تا زنده شوم از بسمل تو

حل گشت ز تو هر مشکل جان

ماندم به جهان من مشکل تو

بنویس برات این مزد مرا

تا نقد کنم از عامل تو

از روز به است اکنون شب ما

از تاب مه بس کامل تو

تا شب شتران هموار روند

تا منزل خود با محمل تو

در منزل خود آزاد شوند

از ظالم تو وز عادل تو

خامش کن و خود در یک دمه‌ای

خامش نکند این قایل تو

مکتب عشق 44


کار تو داری صنما قدر تو باری صنما
ما همه پابسته تو شیر شکاری صنما
دلبر بی‌کینه ما شمع دل سینه ما
در دو جهان در دو سرا کار تو داری صنما
ذره به ذره بر تو سجده کنان بر در تو
چاکر و یاری گر تو آه چه یاری صنما
هر نفسی تشنه ترم بسته جوع البقرم
گفت که دریا بخوری گفتم کری صنما
هر کی ز تو نیست جدا هیچ نمیرد به خدا
آنگه اگر مرگ بود پیش تو باری صنما
نیست مرا کار و دکان هستم بی‌کار جهان
زان که ندانم جز تو کارگزاری صنما
خواه شب و خواه سحر نیستم از هر دو خبر
کیست خبر چیست خبر روزشماری صنما
روز مرا دیدن تو شب غم ببریدن تو
از تو شبم روز شود همچو نهاری صنما
باغ پر از نعمت من گلبن بازینت من
هیچ ندید و نبود چون تو بهاری صنما
جسم مرا خاک کنی خاک مرا پاک کنی
باز مرا نقش کنی ماه عذاری صنما
فلسفیک کور شود نور از او دور شود
زو ندمد سنبل دین چونک نکاری صنما
فلسفی این هستی من عارف تو مستی من
خوبی این زشتی آن هم تو نگاری صنما

مکتب عشق 43


عاشق شده ای، ای دل سودات مبارک باد
از جا و مکان رستی، آنجات مبارک باد
از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور
تا مُلک و مَلَک گویند، تنهات مبارک باد
ای پیشرو مردی، امروز تو برخوردی
ای زاهد فردایی فردات مبارک باد
کفرت همگی دین شد تلخت همه شیرین شد
حلوا شده ای کلی حلوات مبارک باد
در خانقه سینه غوغاست فقیران را
ای سینه بی‌کینه غوغات مبارک باد
این دیده دل دیده اشکی بد و دریا شد
دریاش همی‌ گوید دریات مبارک باد
ای عاشق پنهانی آن یار قرینت باد
ای طالب بالایی بالات مبارک باد
ای جان پسندیده جوییده و کوشیده
پرهات بروییده پرهات مبارک باد
خامش کن و پنهان کن بازار نکو کردی
کالای عجب بردی کالات مبارک باد