دل چو پرگار به هر سو دَوَرانی می کرد وندرآن دایره سرگشته پابرجا بود
مطرب از درد محبت عملی می پرداخت که حکیمان جهان رامژه خون پالا بود
می شکفتم زطرب زانکه چو گل برلب جوی برسرم سایه آن سرو سهی بالا بود
پیرگلرنگ من اندر حق ازرق پوشان رخصت خبث نداد ارنه حکایت ها بود
قلب اندوده ی حافظ بر او خرج نشد کاین معامله به همه عیب نهان بینا بود