دوش می امد و رخساره برافروخته بود تاکجاباز دل غمزده ای سوخته بود
رسم عاشق کشی و شیوه شهرآشوبی جامه بود که برقامت او دوخته بود
جان عشاق سپند رخ خود می دانست واتش چهره بدین کار برافروخته بود
کفر زلفش ره دین میزد و آن سنگین دل درپیش مشعلی از چهره برافروخته بود
دل بسی خون به کف آورد ولی دیده بریخت الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود
یارمفروش به دنیا که بسی سودنکرد آنکه یوسف بزرناسره بفروخته بود
گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ یارب این قلب شناسی زکه اموخته بود